گوریل فهیم

متن مرتبط با «روز دختر مبارک اس ام اس» در سایت گوریل فهیم نوشته شده است

زندگی‌نامه گوریلی

  • چند وقت پیش اندرو هیوبرمن در پادکستش یک ایده جدید را توضیح داد که من از شنیدن آن بسی لذت بردم و در حال حاضر در حال انجام دادن آن هستم. به شما هم توصیه می‌کنم که این کار را انجام دهید. ایده این است که دارم یک ‌زندگی‌نامه از خودم می‌نویسم. این زندگی‌نامه قرار نیست جایی چاپ شود یا کسی غیر از خودم آن را بخواند. برای همین می‌توانم بدون سانسور اعماق چند هزار متری از درونم را هم در زندگی‌نامه‌ام بنویسم و توضیح دهم. همین‌طور قرار نیست که یک کتاب یک میلیون صفحه‌ای باشد. در نهایت شاید بیشتر از بیست یا سی صفحه نشود. تو این زندگی‌نامه خودم و زندگی‌ام و احساساتم را از وقتی که یادم می‌آید (سه یا چهار سالگی) تا الآن با دقت یک جراح قلب تشریح می‌کنم. می‌تواند به بخش‌های مختلفی تقسیم شود. یک صفحه برای سه تا هفت سالگی، یک صفحه برای هفت تا ده سالگی و... تو هر صفحه نیازی به توضیح مبسوط در پاراگراف‌های طولانی نیست. می‌توان همه چیز را در بولت پوینت (فکر کنم فارسی‌اش باید بشود نقطه گلوله) یا با اعداد لیست کرد. تو هر بازه زمانی از زندگی‌ام می‌نویسم که کجا زندگی کرده‌ام. آدم‌های مهم زندگی‌ام کی بوده‌اند. چه کارهایی انجام داده‌ام. به چه اهدافی دست پیدا کردم. آیا خوشحال بوده‌ام یا افسرده. و چه اتفاقات مهمی در زندگی‌ام افتاده است. هر سال یا هر چند سال یک بار این زندگی‌نامه را به روز می‌کنم.یک چیز خوب درباره این زندگی‌نامه این است که به من دید بهتر و واضح‌تری می‌دهد که ببینم در طول عمرم چه اتفاقاتی گذشته است و من چطوری از یک بچه سه ساله به اینجا رسیده‌ام. یکجور سازه ذهنی. به جای اینکه همه اتفاقات و خاطرات گذشته تو ذهنم به صورت پراکنده تکرار شود، با یک ساختار منظم روی کاغذ (یا لپ‌تاپ) نوشته می‌شود. و من ای, ...ادامه مطلب

  • دنیای رنگی شکوفه‌های گیلاس

  • پنج روزبود که تورنتو زیر مقدار انبوهی از ابر دفن شده بود. باران بی‌وقفه داشت شهر و آدم‌هایش را با هم در دریاچه اونتاریو غرق می‌کرد. ساعت شش عصر روز پنجشنبه بود. بعد از چند روز تمام انرژی درونی‌ام را جمع کردم تا بالاخره توانستم از غار تنهایی‌ام، استودیوی نقاشی‌ام، بیرون بیایم. سه تا از آثاری که به تازگی نقاشی کرده بودم را روزنامه‌پیچ کردم و یکی یکی آن‌ها را داخل ماشین بردم. بوم‌ها را با دقت روی صندلی گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم. انگار سه تا بچه نداشته‌ام را پشت ماشین گذاشته باشم و بخواهم آن‌ها را بعد از مدت‌ها از خانه بیرون ببرم و شهر و آدم‌ها را بهشان نشان بدهم. می‌خواستم بچه‌هایم را ببرم و به یک گالری نقاشی بسپارم. تا از تنهایی غول‌پیکری که خودم و بقیه نقاشی‌هایم در استودیوی کوچکم دچار آن شده‌ایم رها شوند. بتوانند آدم‌ها را ببینند. نقاشی‌های دیگر را ببینند. با آرتیست‌های دیگر حرف بزنند. و منتقدان هنری درباره آن‌ها در ستون‌های روزنامه‌شان مطلب بنویسند و ازشان تعریف کنند.زمان زیادی طول کشیده بود که توانستم خودم را قانع کنم که نقاشی‌هایم را به یک گالری نقاشی بسپارم. همیشه با یک عینک بدبینی به گالری‌دارها، آرتیست‌ها، بازدیدکننده‌ها، و منتقدان هنری نگاه می‌کردم. با اینحال چند تا از دوستان نزدیکم به من اصرار کرده بودند که باید بیشتر با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. باید بیشتر از کنج خلوت استودیوی نقاشی‌ام بیرون بیایم و نقاشی‌هایم را به گالری‌ها بسپارم.*به خیابان بلور رسیدم. ماشین را در یک پارکینگ طبقاتی پارک کردم. باران همچنان با بیشترین شدت ممکن در حال اشباع کردن شهر بود. از این می‌ترسیدم که تابلوها خیس شوند. چتر بزرگم را باز کردم. تابلوها را بغل کردم و زیر چتر جایشان دادم., ...ادامه مطلب

  • روزهای برفی

  • یک. دلم برای شهر سینت لوییس در ایالت میزوری و دوست‌هایم در آنجا تنگ شده است. الآن یک سال و سه ماه است که به تگزاس مهاجرت کرده‌ام. امروز داشتم تو فیسبوک چرخ می‌زدم که عکس محوطه موزه هنر سینت لوییس در فارست پارک در سال 1930 را دیدم وقتی که مردم تو یک روز برفی در نود سال پیش روی سرازیری جلوی موزه سرسره‌بازی می‌کردند. فارست پارک یک پارک خیلی بزرگ تو شهر سینت لوییس هست. مثل سنترال پارک نیویورک یا مموریال پارک هیوستون. من و چند تا از دوستانم دقیقا در همان محل دو سال پیش مشغول برف‌بازی و سر خوردن روی برف و درست کردن آدم برفی بودیم. دو تا عکسی که گذاشته‌ام مربوط به همان روز برفی دو سال پیش می‌شود. تو یکی از عکس‌ها آدم برفی‌ای که ساخته بودیم را می‌بینید. خودمان تیوب برای سرسره بازی نداشتیم. برای به افرادی که می‌خواستند با آدم برفی ما عکس بگیرند می‌گفتیم شرط عکس انداختن با آدم برفی این است که تیوبشان را به ما بدهند تا روی تپه برفی سر بخوریم. مبادله کالا به کالا. داشتم به این فکر می‌کردم که دغدغه‌ها و سرگرمی‌ها و زندگی‌های ما و آدم‌های نود سال پیش خیلی شبیه هم بوده است. انگار همینجوری در حال تکرار شدن هستیم. دو. یکی از دلایلی که از سینت لوییس مهاجرت کردم مادرم بود. مادرم تو شهر سینت لوییس وقتی که پیش من بود از دنیا رفت. آپارتمان من کنار بیمارستانی بود که مامان سه ماه در آن بستری بود. بعد از رفتن مامان من هر روز که از خانه بیرون می‌رفتم ساختمان بزرگ بیمارستان را می‌دیدم که به سمت چشم‌هایم و خاطراتم هجوم می‌آورد. تو خیابان هوور که راه می‌رفتم مامان را تو ذهنم می‌دیدم که عصرها در آنجا پیاده‌روی می‌کرد و برای خودش آواز می‌خواند. عکس‌ها در اینستاگرام: siavasho نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه, ...ادامه مطلب

  • شرکت در مراسم ترحیم

  • یکی از علایق پدرم شرکت در مراسم ترحیم بود. حتی برای فامیل دور آدم‌‎هایی که جزو لیست تنفر پدرم بودند و آن آدم‌ها گذرشان به بیست کیلومتری خانه ما هم نمی‌رسید. چرا که می‌دانستند پدرم ممکن است با تفنگ تک‌تیرانداز یک جایی از کوچه برایشان نشانه گرفته باشد. ولی کافی بود پسرخاله دخترعمه فرد کذایی (آقای شکوهی) که در لیست تنفر پدرم بود بمیرد. آن وقت پدرم بعد از ظهر وقتی از سر کار به خانه می‌آمد به من می‌گفت: امروز عصر باید بریم مراسم ختم پسرخاله دخترعمه آقای شکوهی. من بهش می‌گفتم ولی امروز امتحان فاینال کلاس زبانم است و اگر شرکت نکنم دوباره مجبورم ترم را از اول ثبت نام کنم. "اشکال نداره پسر. زبان رو همیشه می‌تونی یاد بگیری. ولی ما جلوی شکوهی آبرو داریم و خیلی بد می‌شه که مراسم ختم پسرخاله دخترعمه‌اش نریم.""تو که سایه شکوهی رو با تفنگ تک تیراندازت می‌زنی."در چنین شرایطی که پدرم در جواب دادن به حرف‌های چالش‌برانگیز من کم می‌آورد مکانیزم دفاعی‌اش فعال می‌شد و موضوع را به اینکه من چرا توی هال خانه نشسته‌ام و دارم تلویزیون نگاه می‌کنم عوض می‌کرد. و اینکه الآن باید بروم تو اتاق و درس بخوانم تا یک مقدار آدم شوم. عصر شال و کلاه کردیم، سوار پیکان زرد قناری شدیم و به مجلس ختم پسرخاله دخترعمه آقای شکوهی رفتیم. من و پدر وارد مراسم ختم شدیم و بالا تا پایین سالن را چند بار گز کردیم تا آقای شکوهی را ببینیم و بهش تسلیت بگوییم. پیدایش نکردیم. هیچ کدام از آدم‌های دیگر مراسم ختم را هم نشناختیم. یک گوشه نشستیم و مراسم ختم کسی را تماشا کردیم که نه خود طرف را می‌شناختیم نه هیچ کس دیگری که تو آن مراسم حضور داشت را می‌شناختیم. تنها فردی را هم که می‌شناختیم و با اینحال پدرم حدود دویست و پنجاه سال با فرد کذایی, ...ادامه مطلب

  • نوروز درمانگر غم روزهای از دست رفته

  • امسال می‌خواهم برای اولین بار بعد از سال‌ها مراسم نوروز را به جا بیاورم. برای همین مقدار معتنابهی از چک لیست برای خودم درست کرده‌ام. قرار است که آیین خانه‌تکانی را مثل یک موبد زرتشتی به جا بیاورم. زمین را تمیز کنم، پنجره‌ها را برق بیاندازم و ملحفه‌ها را بشورم. بعد می‌خواهم سفره هفت‌سین هم بچینم. یادم است آخرین باری که سفره هفت‌سین چیدم فروردین 1384 بود. سال غم‌انگیزی بود. سالی بود که مامان و بابا از هم جدا شدند. مامان با برادرم به تهران رفتند. من و بابا تو کرج داشتیم برای یک ماه به دیوارهای خالی و سفید خانه نگاه می‌کردیم. نوروز شده بود و من برای اینکه یک مقدار دنیای خاکستری آن روزها را رنگی کنم تو اتاق خوابم یک هفت‌سین کوچک چیده بودم. با همان چیزهای دم دستی که از تو آشپزخانه پیدا می‌شد. سماق، سرکه، سیب و سکه. مسلما هفت‌سین مجللی نبود. ولی بالاخره یک جورهایی حس و حال نوروز بهم می‌داد. الآن شانزده سال از آخرین باری که خودم تنهایی سفره هفت‌سین چیدم می‌گذرد. همه‌چیز عوض شده است. من این ینگه دنیا جا خوش کرده‌ام. یک سال از درگذشت مامان می‌گذرد. و بابا چند هزار کیلومتر با من فاصله دارند. تو خانه‌ام سماق و سیب دارم. باید بروم یک جای شهر سمنو پیدا کنم (هر چند که از مزه سمنو متنفرم). سبزه هم باید درست کنم. تخم‌مرغ آبپز کنم و رویش چند تا سیبیل سالوادور دالی نقاشی کنم. به نظرم خیلی خوب است که نوروز هر سال تکرار می‌شود و آدم‌ها هر سال سفره هفت‌سین می‌چینند. یکجورهایی غم روزهای گذشته را با خودش می‌شورد و می‌برد.   نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۴۰۰/۱۲/۱۴ | بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یک روز پائولو کوئلویی

  • من در دوران تینیجری علاقه وافری به پائولو کوئلو و رمان‌های آب‌گوشتی‌اش داشتم. مثل بقیه هم‌نسل‌هایم از خواندن کیمیاگر شروع کردم و در ادامه ماجرا زهیر و ورونیکا و یک سری دیگر از کتاب‌هایش را خواندم. گاهی وقت‌ها خودم را یکی از شخصیت‌های کتاب‌های کوئلو تصور می‌کردم. تو خیابان که راه می‌رفتم و وقتی یک گربه کنار کیسه‌های زباله پاره و پوره به من خیره می‌شد حس می‌کردم که احتمالا دارد با من با یک زبان ماورایی صحبت می‌کند و درباره سرنوشت من پند و اندرز می‌دهد. انگاری که مثلا می‌خواهد بگوید که ارزش زندگی در حد همان کیسه‌های زباله است که گربه کذایی با دندان‌هایش آن‌ها را دریده است. بعد یک کوچه بالاتر می‌رفتم و چند تا گنجشک روی جدول خیابان می‌دیدم و حس می‌کردم که روح چند نفر از اجداد پدری‌ام در بدن آن گنجشک‌ها حلول کرده است و حالا گنجشک‌ها با جیک جیک کردن می‌خواهند درباره خانواده پدری‌ام یک سری مسائل محرمانه را برای من بازگو کنند. بعد از چند سال که کتاب‌های پائولو کوئلو را گذاشتم ته قفسه کتاب تا برای خودشان خاک بخورند، خوشبختانه از موهومات پائولو کوئلویی به مقدار معتنابهی (این کلمه معتنابه را خیلی دوست دارم) فاصله گرفتم. تا اینکه امروز با دیدن آقای توماس یک جور حس و حال نوستالژیک پائولو کوئلویی مرا فرا گرفت و ذهنم را به خودش مشغول کرد (حداقل برای ده دقیقه). چهار روز است که از خانه بیرون نرفته‌ام و همین‌جور برای خودم صبح تا شب و شب تا صبح به در و دیوار آپارتمانم خیره می‌شوم. یک اجرای پانزده دقیقه‌ای سه‌تار در آواز افشاری را گذاشته‌ام روی دور تکرار و همین‌جور به طور پیوسته مشغول گوش دادن به طنین سه‌تار در آپارتمان خلوت و خالی‌ام هستم (همین الآن هم که دارم این سطور را می‌نویسم دارم, ...ادامه مطلب

  • در جستجوی فانتزی اسب‌سواری

  • ماجرای خریدن اسب از المپیک 1996 شروع شد. یک بعد از ظهر تابستانی من و پدرم پای تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم به مسابقات اسب‌سواری المپیک نگاه می‌کردیم. سوارکارها با لباس‌های عجیب و غریب از روی موانع می‌پریدند. دوربین روی صورت اسب‌ها زوم می‌کرد. پدرم از زیبایی مسحور کننده اسب‌ها تعریف می‌کرد. از روی صورت و جثه اسب‌ها نژادشان را بهم می‌گفت. اسب عرب. اسب ترکمن.بهم گفت در جوانی اسب‌سواری می‌کرده و یک بار هم در مسابقات اسب‌سواری نفر اول شده است. جایزه مسابقه اسب‌سواری یک زین چرمی دست‌ساز بوده که قبلا متعلق به شاه مملکت بوده است. و بعد به پدرم به خاطر برنده شدن در مسابقات اسب‌سواری جایزه داده بودند. من به عنوان نویسنده این سطور نمی‌توانم این حرف را تایید یا تکذیب کنم. ولی زین کذایی که پدرم داشت درباره‌اش حرف می‌زد در همان زمان در انباری خانه ما در حال خاک خوردن بود. گاهی به انباری می‌رفتم و با خرت و پرت‌های موجود در انباری از جمله زین اسب‌سواری که پدرم جایزه برده بود بازی می‌کردم. یک زین غول‌پیکر بود که تمام آن از چرم ساخته شده بود و من باید تمام زوری که در بدنم وجود داشت را مصرف می‌کردم تا بتوانم زین را از زمین بلند کنم. چیزهای هیجان‌انگیزی که پدرم درباره اسب و اسب‌سواری تعریف می‌کرد مثل بقیه چیزهای هیجان‌انگیز دیگر مربوط به سال‌های پیش می‌شد. و من بدون اینکه هیچکدام از آن‌ها را تجربه کنم فقط با داستان‌ها و خاطراتی که پدرم تعریف می‌کرد بزرگ می‌شدم. البته گاهی پدرم وسوسه می‌شد تا دوباره موضوع هیجان‌انگیز را وارد زندگی خانوادگی ما کند. نمونه‌اش هم این بود که پدرم در حین تعریف کردن خاطراتش از اسب‌سواری و دیدن اسب‌های مسابقات المپیک در تلویزیون دوباره فاز خریدن اسب و اسب‌سواری برد, ...ادامه مطلب

  • روزی که پدرم سبیل هایش را تراشید

  • پدرم هر موقع می‌خواست من یا فرد دیگری از اعضای خانواده را خیلی جدی تهدید کند می‌گفت اگر فلان کار را انجام بدهی سبیل‌هایم را می‌تراشم. همین‌طور هر وقتی می‌خواست سر یک موضوع خیلی مهم شرط‌بندی کند می‌گفت, ...ادامه مطلب

  • امروز شنبه بود.

  • امروز شنبه بود. بعد از گذشت یک هفته هوای ابری و بارانی بالاخره آسمان صاف شده بود و آفتاب از پشت پنجره به داخل خانه می‌بارید. دیشب داشتم به یک ویدیوی آموزشی نگاه می‌کردم که چطور در عصر کرونا سعی کنیم ه, ...ادامه مطلب

  • روزگار کرونا

  • چند وقتی پیش یکی نوشته بود که زندگی‌مان از قلعه حیوانات و ۱۹۸۴ عبور کرده و وارد رمان‌های کوری و طاعون شده. این حرف کم‌کم دار‌د از طنز به واقعیت تبدیل می‌شود. انگار امیدی به دولت‌ها هم نیست. دکتر فاوچی, ...ادامه مطلب

  • من هنوز زنده‌ام کثافت‌ها

  • یک. شاید من باید به نوشتن بر گردم. دلم برای نوشتن تنگ شده است. اینجا ساعت یازده و چهل دقیقه شب است و الآن صدای اتوبوسی می‌آید که در کنار آپارتمان من متوقف شده است تا مسافرهای آخر شب را سوار کند. زندگی, ...ادامه مطلب

  • ایلان ماسک و گوریل فهیم

  • ‏یک وجه مشترک بین خودم و ایلان ماسک کشف کردم. اینکه هر دویمان در دوران نوجوانی طرفدار پر و پا قرص کتاب‌های ایزاک آسیموف بودیم. الآن ایلان ماسک رئیس تسلا هست و دارد به این فکر می‌کند که به کره مریخ سفینه بفرستد و شهرهای دنیا را با هایپرلوپ به همدیگر وصل کند. و من اینجا از خودم سلفی می‌گیرم با سیگار برگی که دوستم از کوبا برایم سوغاتی آورده و خاطرات روزانه‌ام را همچنان با همان هیجان و سماجت دوران نوجوانی در دفتر خاطراتم می‌نویسم., ...ادامه مطلب

  • هر آدمی در زندگی برنامه‌ای دارد تا وقتی که مشت توی صورتش فرود می‌آید

  • من اکثر صبح‌ها قبل از اینکه به شرکت بروم لباس ورزشی‌ام و کفش‌ها کتانی‌ام را می‌پوشم، بیرون از خانه می‌زنم و می‌دوم. همیشه هم یک مسیر ثابت برای دویدن دارم. از خیابان هوور می‌پیچم دست چپ و خیابان بلویو , ...ادامه مطلب

  • قصه های بابام

  • پدرم تاکید فوق‌العاده‌ای داشت که هیچوقت توی زندگی‌اش سرما نخورده است. یک جور روحیه رویین‌تنی و آشیلی به زندگی داشت. نه قرار بود هیچوقت سرما بخورد نه قرار بود موهایش سفید شود. بعد ما می‌دیدیم که خیلی ش, ...ادامه مطلب

  • مری کریسمس و سال نو مبارک و این حرف‌ها

  •  ویرجینیا وولف عزیز، امیدوارم که حالت خوب باشد. از خواندن نامه زیبایت خیلی خوشحال شدم. همان‌طور که گفتی برای اینکه مثل بقیه خوش باشیم و فکر کنیم علی‌آباد ما هم شهر شد، مری کریسمس و سال نو مبارک. خیلی , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها