یک. شاید من باید به نوشتن بر گردم. دلم برای نوشتن تنگ شده است. اینجا ساعت یازده و چهل دقیقه شب است و الآن صدای اتوبوسی میآید که در کنار آپارتمان من متوقف شده است تا مسافرهای آخر شب را سوار کند. زندگی همچنان ادامه دارد. با معجونی از غم و اندوه و اندکی امید و شاید نیم پیمانه شادی.
*
دو. هر بار که یک داستان از کشته شدههای هواپیما را میخوانم بغض ته گلویم را میگیرد و یک لایه اشک روی چشمهایم جمع میشود. به مرز ترک برداشتن نزدیک میشوم. ولی بعد تمام سعیام را میکنم که دچار گسیختن نشوم. قهوه را مینوشم و جرعه قهوه را روی بغضم قورت میدهم. بازگشت به وضعیت خنثی.
گوریل فهیم...برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 184