یکی از علایق پدرم شرکت در مراسم ترحیم بود. حتی برای فامیل دور آدمهایی که جزو لیست تنفر پدرم بودند و آن آدمها گذرشان به بیست کیلومتری خانه ما هم نمیرسید. چرا که میدانستند پدرم ممکن است با تفنگ تکتیرانداز یک جایی از کوچه برایشان نشانه گرفته باشد. ولی کافی بود پسرخاله دخترعمه فرد کذایی (آقای شکوهی) که در لیست تنفر پدرم بود بمیرد. آن وقت پدرم بعد از ظهر وقتی از سر کار به خانه میآمد به من میگفت: امروز عصر باید بریم مراسم ختم پسرخاله دخترعمه آقای شکوهی. من بهش میگفتم ولی امروز امتحان فاینال کلاس زبانم است و اگر شرکت نکنم دوباره مجبورم ترم را از اول ثبت نام کنم.
"اشکال نداره پسر. زبان رو همیشه میتونی یاد بگیری. ولی ما جلوی شکوهی آبرو داریم و خیلی بد میشه که مراسم ختم پسرخاله دخترعمهاش نریم."
"تو که سایه شکوهی رو با تفنگ تک تیراندازت میزنی."
در چنین شرایطی که پدرم در جواب دادن به حرفهای چالشبرانگیز من کم میآورد مکانیزم دفاعیاش فعال میشد و موضوع را به اینکه من چرا توی هال خانه نشستهام و دارم تلویزیون نگاه میکنم عوض میکرد. و اینکه الآن باید بروم تو اتاق و درس بخوانم تا یک مقدار آدم شوم.
عصر شال و کلاه کردیم، سوار پیکان زرد قناری شدیم و به مجلس ختم پسرخاله دخترعمه آقای شکوهی رفتیم. من و پدر وارد مراسم ختم شدیم و بالا تا پایین سالن را چند بار گز کردیم تا آقای شکوهی را ببینیم و بهش تسلیت بگوییم. پیدایش نکردیم. هیچ کدام از آدمهای دیگر مراسم ختم را هم نشناختیم. یک گوشه نشستیم و مراسم ختم کسی را تماشا کردیم که نه خود طرف را میشناختیم نه هیچ کس دیگری که تو آن مراسم حضور داشت را میشناختیم. تنها فردی را هم که میشناختیم و با اینحال پدرم حدود دویست و پنجاه سال با فرد کذایی قهر بود به مراسم ترحیم فامیل دورش نیامده و مراسم را پیچانده بود.
برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 88