پنج روزبود که تورنتو زیر مقدار انبوهی از ابر دفن شده بود. باران بیوقفه داشت شهر و آدمهایش را با هم در دریاچه اونتاریو غرق میکرد. ساعت شش عصر روز پنجشنبه بود. بعد از چند روز تمام انرژی درونیام را جمع کردم تا بالاخره توانستم از غار تنهاییام، استودیوی نقاشیام، بیرون بیایم. سه تا از آثاری که به تازگی نقاشی کرده بودم را روزنامهپیچ کردم و یکی یکی آنها را داخل ماشین بردم. بومها را با دقت روی صندلی گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم. انگار سه تا بچه نداشتهام را پشت ماشین گذاشته باشم و بخواهم آنها را بعد از مدتها از خانه بیرون ببرم و شهر و آدمها را بهشان نشان بدهم. میخواستم بچههایم را ببرم و به یک گالری نقاشی بسپارم. تا از تنهایی غولپیکری که خودم و بقیه نقاشیهایم در استودیوی کوچکم دچار آن شدهایم رها شوند. بتوانند آدمها را ببینند. نقاشیهای دیگر را ببینند. با آرتیستهای دیگر حرف بزنند. و منتقدان هنری درباره آنها در ستونهای روزنامهشان مطلب بنویسند و ازشان تعریف کنند.
زمان زیادی طول کشیده بود که توانستم خودم را قانع کنم که نقاشیهایم را به یک گالری نقاشی بسپارم. همیشه با یک عینک بدبینی به گالریدارها، آرتیستها، بازدیدکنندهها، و منتقدان هنری نگاه میکردم. با اینحال چند تا از دوستان نزدیکم به من اصرار کرده بودند که باید بیشتر با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. باید بیشتر از کنج خلوت استودیوی نقاشیام بیرون بیایم و نقاشیهایم را به گالریها بسپارم.
*
به خیابان بلور رسیدم. ماشین را در یک پارکینگ طبقاتی پارک کردم. باران همچنان با بیشترین شدت ممکن در حال اشباع کردن شهر بود. از این میترسیدم که تابلوها خیس شوند. چتر بزرگم را باز کردم. تابلوها را بغل کردم و زیر چتر جایشان دادم. باید مثل بچههایم ازشان در برابر باران محافظت میکردم. امتداد خیابان بلور را پیاده رفتم و از یک کوچه فرعی که شبیه دالانهای محلههای قدیمی شهر قسطنطنیه بود وارد خیابان یورکویل شدم. آن طرف خیابان چشمم به یک گالری آثار هنری افتاد. با عجله به سمت گالری حرکت کردم. در را باز کردم و خودم را به داخل گالری پرتاب کردم.
*
وقتی که وارد گالری شدم چشمهایم برای چند لحظه توانایی بینایی خودشان را از دست دادند. از خیابان بارانی و رطوبت گرفته و ابری وارد انبوهی از تاریکی و دود سیگار شدم. چند لحظه طول کشید تا مردمک چشمهایم به اندازه کافی منبسط شوند و بتوانند تابلوها، صندلیها و میزهای داخل گالری را از هم تشخیص دهند. گویی کسی برای سالها درب گالری را باز نکرده است و دود سیگار آنقدر در آنجا متراکم شده است که تبدیل به یک جسم جامد شده است که تمام فضای داخل گالری را احاطه کرده است. صدای رگبار از بیرون به گوش میرسید. هیچ صدایی داخل گالری نمیآمد. بوی سیگار با بوی نم و رطوبت و نوع خاصی از کپک دیوار ترکیب شده بود. آنقدر بوی تند و تیزی داشت که نمیتوانستم به راحتی نفس بکشم.¬
از راهروی کوچک جلوی گالری و در میان انبوهی از تابلوهای کوچک و بزرگ و کتابهای قدیمی و روزنامههای مچاله شده که با بینظمی تمام روی زمین ریخته شده بود راهم را پیدا کردم تا به انتهای گالری برسم. دنبال صاحب گالری میگشتم که تابلوهایم را بهش نشان بدهم. ولی انگار گالری کذایی برای قرنها به حال خودش رها شده بود. از کنار یک تابلوی بزرگ که به دیوار آویزان بود عبور کردم. تابلو توجهم را به خودش جلب کرد. یک گربه سیاه بزرگ گوشه یک خانه آجری قدیمی کز کرده بود و با چشمهایی مرموز و ترسناک به مخاطب خیره شده بود. آجرهای خانه گله به گله از نما جدا شده بودند و اطراف گربه سیاه روی زمین ریخته بودند. خانه و گربه در مقدار معتنابهی از رنگ سیاه و خاکستری روی بوم نقاشی دفن شده بودند. گربه سیاه من را یاد ساموئل انداخت. ساموئل گربه پدرم بود. گربه سیاه و مغمومی که در زیرزمینی که پدرم در آن زندگی میکرد صبح و شبهایش را در کنار پدرم میگذراند...
*
یک روز بهاری موقعی که یک دختر تنها و تا حدی مغموم پانزده ساله بودم، عزمم را جزم کردم که پدرم را از آن زیر زمین تاریک و رطوبت گرفته بیرون بیاورم. که راضیاش کنم با من بیرون بیاید و در باغ درختهای گیلاس پشت خانهمان با هم پیادهروی کنیم. دستم را بگیرد. بغلم کند. گیسوانم را نوازش کند. برای یک بار هم شده چند ثانیه از محبت پدر به فرزند را به من هدیه بدهد. وارد غار تنهایی پدرم شدم. ساموئل کنار در روی زمین دراز کشیده بود و داشت به ساعتهای بیانتها با بیحوصلگی نگاه میکرد. غار تنهایی پدرم همیشه پر از دود سیگار بود. یک راه پر پیچ و خم از هزارتوی کتابها و خرت و پرتهای رها شده در کف زیر زمین پیدا کردم تا بتوانم خودم را به میز پدرم برسانم. پدرم متوجه آمدن من شده بود. ولی حتی سرش را بلند نکرد که مرا ببیند. پشت میز نشسته بود. داشت سیگار میکشید. و با خودنویس مخصوصش رو کاغذ مشغول نوشتن یکی از آن رمانهای هزار صفحهای بود که در نهایت شخصیت رمان رگ دستش را با تیغ میزند یا خودش را از بلندی کوه به پایین پرت میکند. کنار میزش ایستادم. به چهره پدرم نگاه کردم. سوسوی نور میز مطالعه روی صورتش سایه روشن انداخته بود. سبیلهای سفیدش تمام لبهایش را پوشانده بود. موهای سفیدش پریشان روی پیشانی ریخته بود. صورتش مثل یک کاغذ مچاله شده پر از چروکهای تو در تو بود. با دم و بازدم، صدای خس خس سینهاش سکوت زیرزمین را در هم میشکست. دستم را گذاشتم روی دست راستش که مشغول نوشتن بود. جلوی نوشتنش را گرفتم. تمام حرفهایی را که برای چند ماه تو دلم مانده بود را بهش زدم. بهش گفتم که باید از این زندگی خاکستری و تاریک بیرون بیاید. باید با خانوادهاش، با دخترش وقت بگذراند. باید به فرزندش توجه کند. نمیتواند خودش را در این باتلاق افسردگی و مرداب نوشتههای بیپایانش غرق کند. اینکه افسردگی مزمنش مثل یک ویروس تمام زندگی خودش و زندگی دخترش را فرا گرفته است. اینکه من نیاز دارم پدرم دستم را بگیرد، بغلم کند، نوازشم کند، و با من در باغ درختهای گیلاس قدم بزند.
پدرم تمام حرفهای مرا گوش داد. در حالی که سرش را پایین انداخته بود. اجزای صورتش کاملا بیحس شده بودند و کوچکترین حرکتی نمیکردند. هیچ حسی تو صورتش دیده نمیشد. در سکوت به حرفهایم گوش میداد. تنها صدایی که میشنیدم خس خس نفسهای عمیقش بود. حرفم که تمام شد، سکوت کردم. منتظر بودم جوابم را بدهد. کورسوی امیدی ته دلم جا خوش کرده بود. که شاید حرفهایم رویش تاثیر بگذارد. و باعث شود مسیر زندگیاش تغییر کنند. از دنیای خاکستری و مرطوبی که در آن گرفتار شده بیرون بیاید. دستم را بگیرد و با من در باغ پشت خانهمان پیادهروی کند و با هم به شکوفههای رنگی رنگی درختان گیلاس نگاه کنیم.
با دست چپش پک عمیقی به سیگار زد. دست راستش را از زیر دست من تکان داد و بیرون کشید. خودنویسش را روی میز گذاشت. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به من نگاه کند با من شروع به حرف زدن کرد. بر خلاف اینکه آنقدر حرف و داستان و ماجرا برای نوشتن در آن رمانهای بیانتها داشت، موقع حرف زدن با من جمله کم میآورد. کلمه نه را در چند تا جمله کوتاه جا داد و به من تحویل داد. اینکه نمیتواند و نمیخواهد از آن غارنشینی، از دود سیگار و از دنیای مخوف رمانهایش بیرون بیاید. از شخصیتهای موهومی داستانهایش جدا شود و وارد زندگی پر از رنگ و طراوتی شود که در بین درختهای گیلاس در حال جریان است. اینکه دنیای خاکستریاش راهی به دنیای رنگی بیرون از زیر زمین ندارد و نخواهد داشت و نخواهد داشت.
بغضم را ته گلویم قورت دادم. از زیر زمین بیرون آمدم. موقع بستن در ساموئل را دیدم که با بیتفاوتی به من نیمنگاهی انداخت و دوباره به دیوار خیره شد. در را بستم. نسیم خنک بهاری به اشکهای روی صورتم برخورد میکرد و باعث سرد شدن صورتم میشد...
*
از کنار تابلوی گربه سیاه داخل گالری گذشتم. گویی یک نقاش گمنام ساموئل را نقاشی کرده بود و بعد تابلوی کذایی را به آن گالری تاریک و کپک زده در خیابان یورکویل سپرده بود. سرم را برگرداندم و میز کوچکی در انتهای گالری دیدم. یک پیرمرد نحیف و لاغر پشت میز نشسته بود. صاحب گالری بود. به سمتش رفتم. تو مسیر رفت چشمهایم با چند تا تابلوی دیگر در گالری یک تصادف سطحی و مختصر کرد. همه آنها به اندازه تابلوی گربه، تاریک و سیاه و خاکستری و بیروح بودند.
جلوی میز رسیدم. صاحب گالری داشت یک کتاب قطور انگلیسی میخواند و سیگار میکشید. موهای سفید و پریشانی داشت. صورتش پر از چروک بود و قطرات عرق از پیشانیاش آویزان شده بودند.
به صاحب گالری گفتم میخواهم چند تا از کارهایم را در گالریاش به نمایش بگذارم. با بیتفاوتی به من گفت تابلوها را نشانش بدهم. بچههایم را از روزنامههایی که دورشان کشیده بودم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. چند ثانیه به تابلوهایم نگاه کرد. بعد چشمهایش را برگرداند و به کلمات ریز و تو در توی کتاب قطور خیره شد. انگاری رنگهای متنوع و شادی که در تابلوهای من جریان داشتند چشمهایش را آزار داده بودند. انگاری بعد از چندین سال زندانی شدن در یک سلول انفرادی تاریک ناگهان به حیاط زندان بیاید و بخواهد به نور خورشید نگاه کند.
چند ثانیه سکوت کرد. منتظر بودم که نظرش را درباره آثارم بگوید. در نهایت شروع کرد به حرف زدن. نظرش را با صرفهجویی یک اسکاتلندی اصیل در چند جمله خلاصه کرد. اینکه کیفیت کارهایم بالاست. ولی نقاشیهایم زیادی رنگوارنگ است. اینکه باید از تنوع رنگهایم در آثارم کم کنم. اینکه باید بیشتر از رنگهای تیره، از رنگ خاکستری و سیاه در نقاشیهایم استفاده کنم. اینکه دنیا و جهان آنقدرها که تابلوهایم نشان میدهد رنگی و شاد و خوشحال نیست.
*
روزنامهها را دوباره دور بچههای شاد و خوشحالم پیچیدم تا ازشان در برابر چشمهای بیروح پیرمرد و قطرات باران خیابان یورکویل محافظت کنم. هر چه سریعتر به سمت درب خروج گالری رفتم و خودم را از آن دنیای سیاه و خاکستری احاطه شده در دود سیگار و رطوبت و کپک دیوار به بیرون پرتاب کردم. هر چه سریعتر به سمت خانه رانندگی کردم. میخواستم خودم را به استودیو برسانم و نقاشی کنم.
*
وارد استودیو شدم. یک بوم بزرگ روی سه پایه گذاشتم. مقدار معتنابهی از رنگ اکرلیک را از تیوبهایشان روی پالت ریختم و با قلم مو ترکیب کردم. شروع کردم به نقاشی کردن. میخواستم زندگی را با تمام زیباییهایش و رنگهایش روی بوم ترسیم کنم. میخواستم با آن دنیای سیاه و خاکستری مبارزه کنم. میخواستم خودم را و روحم را و بوم نقاشیام را از سیاهی و دود سیگار و افسردگی رها کنم.
*
تمام شب مشغول نقاشی بودم. تا اینکه کنار بوم روی زمین خوابم برد. فردا صبح ساعت ده از خواب بیدار شدم. چشمم به تابلوی نقاشیام افتاد. از رنگهای متنوع و نقشهایی که روی بوم در طول ساعات شب کشیده بودم به وجد آمدم. از استودیو بیرون آمدم. در خانه را باز کردم و وارد کوچه شدم. باران پنج روزه تورنتو تمام شده بود. آفتاب تو آسمان جا خوش کرده بود. گنجشکها داشتند جیک جیک میکردند. درختها شکوفههای رنگیرنگی کرده بودند. دختر بچهای را دیدم که دست پدرش را گرفته بود و داشتند در پیادهرو راه میرفتند. شروع کردم به راه رفتن در کوچههای بیپایان و پر از درخت محلهمان. نفس عمیق میکشیدم. آفتاب روی پوست صورتم افتاده بودم و مرا زیباتر از همیشه کرده بود. دلم میخواست زندگی کنم و از این دنیای رنگی لذت ببرم.
برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 58