در جستجوی فانتزی اسب‌سواری

ساخت وبلاگ

ماجرای خریدن اسب از المپیک 1996 شروع شد. یک بعد از ظهر تابستانی من و پدرم پای تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم به مسابقات اسب‌سواری المپیک نگاه می‌کردیم. سوارکارها با لباس‌های عجیب و غریب از روی موانع می‌پریدند. دوربین روی صورت اسب‌ها زوم می‌کرد. پدرم از زیبایی مسحور کننده اسب‌ها تعریف می‌کرد. از روی صورت و جثه اسب‌ها نژادشان را بهم می‌گفت. اسب عرب. اسب ترکمن.
بهم گفت در جوانی اسب‌سواری می‌کرده و یک بار هم در مسابقات اسب‌سواری نفر اول شده است. جایزه مسابقه اسب‌سواری یک زین چرمی دست‌ساز بوده که قبلا متعلق به شاه مملکت بوده است. و بعد به پدرم به خاطر برنده شدن در مسابقات اسب‌سواری جایزه داده بودند. من به عنوان نویسنده این سطور نمی‌توانم این حرف را تایید یا تکذیب کنم. ولی زین کذایی که پدرم داشت درباره‌اش حرف می‌زد در همان زمان در انباری خانه ما در حال خاک خوردن بود. گاهی به انباری می‌رفتم و با خرت و پرت‌های موجود در انباری از جمله زین اسب‌سواری که پدرم جایزه برده بود بازی می‌کردم. یک زین غول‌پیکر بود که تمام آن از چرم ساخته شده بود و من باید تمام زوری که در بدنم وجود داشت را مصرف می‌کردم تا بتوانم زین را از زمین بلند کنم. 
چیزهای هیجان‌انگیزی که پدرم درباره اسب و اسب‌سواری تعریف می‌کرد مثل بقیه چیزهای هیجان‌انگیز دیگر مربوط به سال‌های پیش می‌شد. و من بدون اینکه هیچکدام از آن‌ها را تجربه کنم فقط با داستان‌ها و خاطراتی که پدرم تعریف می‌کرد بزرگ می‌شدم. البته گاهی پدرم وسوسه می‌شد تا دوباره موضوع هیجان‌انگیز را وارد زندگی خانوادگی ما کند. نمونه‌اش هم این بود که پدرم در حین تعریف کردن خاطراتش از اسب‌سواری و دیدن اسب‌های مسابقات المپیک در تلویزیون دوباره فاز خریدن اسب و اسب‌سواری برداشتش. از مبل مثل فنر به بالا پرید و با هیجان وصف‌ناپذیری گفت این آخر هفته می‌رویم کُردان و اسب می‌خریم. گفت باید به پسرش (یعنی من) اسب‌سواری یاد بدهد. و بالاخره باید از آن زین خاک‌خورده در انباری که متعلق به شاه مملکت بوده استفاده کند و زین کذایی نباید همینجوری در انباری زیر انبوهی از خاک دفن شود. 
سه روز به آخر هفته مانده بود و من در طول آن سه روز داشتم با فانتزی داشتن اسب و اسب‌سواری لحظه‌هایم را می‌گذراندم. یک کتاب مربوط به نژادهای مختلف اسب داشتیم. من و پدرم می‌نشستیم و عکس نژادهای مختلف را می‌دیدیم. پدرم می‌گفت باید اسب عرب بخریم. چونکه اسب اصیلی است و سرعت خیلی زیادی دارد. قرار بود خودش بهم اسب‌سواری یاد بدهد و بعد هم قرار بود تو دشت‌های کردان اسب‌سواری کنیم. عصر پنجشنبه زین گرانقیمت چرمی را از انباری بیرون آوردیم. پدرم یکی دو ساعت مشغول واکس زدن چرم زین بود. صبح جمعه زین کذایی را در صندوق عقب پیکان مدل هفتاد و دو گذاشتیم. سوار ماشین شدیم و به سمت کردان رفتیم تا از یک باشگاه اسب‌سواری یک اسب عرب و اصیل هیجان‌انگیز بخریم. 
طرف‌های ساعت یازده ظهر رسیدیم کردان. اول رفتیم خانه یکی از دوست‌های قدیمی پدرم. اسمش خانم قراگوزلو بود که تو کردان باشگاه پرورش اسب داشت. وارد خانه‌اش شدیم. تنهایی وسط دشت‌های کردان در یک خانه بزرگ زندگی می‌کرد. داخل خانه پر بود از عکس‌ها و تابلوهای اسب. و همین‌طور تفنگ‌های شکاری که به دیوار آویخته شده بودند. و یک گربه سیاه بزرگ که تو خانه راه می‌رفت. فضای داخل خانه جوری بود که انگار وارد یک خانه ویلایی قدیمی وسط جنگل‌های ویسکانسین شده‌اید. ما یک گفتگوی یکی دو ساعته درباره اسب داشتیم. بعد از گفتگوی طولانی از خانه خانم قراگوزلو خارج شدیم تا به سمت یک باشگاه اسب‌سواری برای خریدن اسب برویم. 
چند کیلومتر دیگر رانندگی کردیم تا به باشگاه اسب‌سواری رسیدیم. وارد باشگاه شدیم و بعد به همراه صاحب باشگاه به اصطبل رفتیم تا اسب‌هایی که برای فروش موجود بود را ببینیم. از جلوی اسب‌ها رد می‌شدیم و صاحب باشگاه نژاد، سن و قیمتشان را به ما می‌گفت. دو تا اسب ترکمن، سه تا اسب تروبرد، چهار تا اسب کاسپین و دو تا اسب اسپانیایی. به انتهای اصطبل رسیدیم. پدرم گفت این‌ها خیلی خوب هستند ولی ما اسب عرب می‌خواهیم. صاحب باشگاه گفت باید چند ماهی صبر کنیم. قرار است یک سری واردات اسب عرب به ایران انجام شود و آن موقع اسب عرب هم می‌آورند. من وارد مکالمه شدم و به پدرم گفتم یکی از همان اسب‌های ترکمن را بخرد و قال قضیه را بکند. ولی همان‌طور که می‌دانید پدرم وقتی به یک موضوع خاص گیر می‌داد دیگر هیچوقت نمی‌توانستید او را از مسیر تعریف شده خارج کنید. 
پدرم داشت حرف‌های صاحب باشگاه را تایید می‌کرد و من به طور موازی داشتم به مذاب و در نهایت بخار شدن فانتزی اسب‌سواری خودم فکر می‌کردم. همان‌طور که این موضوع را هم می‌دانید اخلاق دیگر پدرم این بود که وقتی برای مدتی از حال و هوای یک چیز بیرون می‌آمد دیگر هیچوقت سمت آن قضیه نمی‌رفت. 
از صاحب باشگاه خداحافظی کردیم. سوار پیکان مدل هفتاد و دو شدیم و دست از پا درازتر به خانه برگشتیم. پدرم تو ماشین گفت: آره بهتره برای چند ماه صبر کنیم تا اسب‌های عرب رو وارد کنن. اسب‌هایی که تازه می‌خوان بیان کیفیت بالاتری هم دارن. 
زین را از صندوق عقب ماشین بیرون آوردیم و تو انباری انداختیم. 
شش ماه گذشت. یک روز وقتی پدرم داشت یک مسابقه اسب‌سواری می‌دید برای پرتاب کردن تیری در تاریکی بهش گفتم الآن دیگر باید اسب‌های کذایی را وارد کرده باشند. پدرم یک مقدار فکری شد و بعد گفت: نگه داشتن و مراقبت کردن از اسب خیلی سخته. بذاریم وقتی یک زمین تو کردان خریدیم اون موقع اسب هم روش می‌خریم! 
اینجوری شد که خریدن اسب به خریدن زمین گره خورد. و همانطور که حدس می‌زنید زمینی هم خریده نشد. در سال‌های بعد هم هیچ چیز دیگری اتفاق نیافتد. من هم هیچوقت اسب‌سواری یاد نگرفتم. الآن اگر مرا به زور سوار یک اسب کنید از آن طرف اسب سر می‌خورم و به پایین می‌افتم. ببخشید که این داستان پایان دراماتیک و قهرمان‌گونه نداشت. من تنها به وظیفه‌ام در شرح جزئیات عمل کردم. شوربختانه (این کلمه را از کلمه بدبختانه بیشتر دوست دارم) زندگی واقعی مثل نمایشنامه‌های شکسپیر دراماتیک نیست و معمولا رویدادهای آن به صورت خیلی کسالت‌آوری به پایان می‌رسد.


برچسب‌ها: قصه های بابام
نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۴۰۰/۰۸/۱۹ |

گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 190 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 22:38