امروز شنبه بود. بعد از گذشت یک هفته هوای ابری و بارانی بالاخره آسمان صاف شده بود و آفتاب از پشت پنجره به داخل خانه میبارید. دیشب داشتم به یک ویدیوی آموزشی نگاه میکردم که چطور در عصر کرونا سعی کنیم همچنان روزمرگیهای خوبی را دنبال کنیم. وقتی که صبح از خواب بیدار شدم داشتم حرفهای داخل ویدیو را مرور میکردم.
صبح به همراه زویی خیابانهای خلوت اطراف خانه را دویدیم. بعد به خانه آمدم و داخل حمام رفتم تا ریشهایم را بتراشم و دوش بگیرم. هر روز قبل از تراشیدن ریش به این فکر میکنم که آیا امروز هم باید ریشهایم را بتراشم یا نه. آخر قرار نیست تا آخر شب کسی را ببینم یا جایی بروم. ساعتها یکی پس از دیگری در خانه سپری خواهد شد. بعد یاد ویدیوی آموزشی افتادم که میگفت در زندگی قرنطینهای باید تمام کارهایی را که در زندگی روزمره انجام میدهیم را تکرار کنیم. من از سکون میترسم. باید سعی کنم به خودم نشان بدهم که حالم خوب است و تنهایی نمیتواند مرا از پا در بیاورد. برای همین بالاخره ریشهایم را تراشیدم. بعد دوش گرفتم. به آشپزخانه آمدم و برای صبحانه فرنچتست درست کردم. کسی که در ویدیوی آموزشی صحبت میکرد میگفت که فرآیند درست کردن صبحانه یکی از چیزهایی است که هر روز باید آن را انجام بدهد تا احساس خوشحالی در روزش جریان پیدا کند. اینکه برای درست کردن فرنچتست مایع تخممرغ و شیر و دارچین درست میکنی. و بعد نان تست را داخل مایع قرار میدهی تا کامل داخل منافذ نان نفوذ کند. بعد نان تست آغشته به مایع تخم مرغ را داخل ماهیتابهای میگذاری که کره دارد داخل آن جلز و ولز میکند.
تمام مراحل درست کردن فرنچتست حس خوب صبح را به من منتقل کرد. همینطور درست کردن قهوه صبحگانی. همه اینها برای من مثل به جای آوردن یک جور مناسک آیینی یا مذهبی است...
اینجا ساعت دوازده شب است و خواب چشمان مرا گرفته است. دیگر نمیتوانم به نوشتن ادامه بدهم. باید هر چه زودتر داخل تخت فرو بروم. فقط دارم به این فکر میکنم که فردا یعنی یکشنبه را چطور بگذرانم. اینکه هر طور شده فردا صبح باید آیین صبحگاهیام را تکرار کنم. از دویدن و گرداندن زویی، تا تراشیدن ریش و دوش گرفتن، تا درست کردن صبحانه. شاید املت. و نیز قهوه. ولی بعد از اینکه مناسک صبحگاهیام را به جا آوردم باید چکار کنم؟ میخواهم یک مقدار روی درس جلسه آینده کار کنم. دیگر قرار نیست به دانشگاه بروم و جلوی یک مشت دانشجوی زهوار در رفته و با لب و لوچه آویزان که نقش مجسمه در کلاس را بازی میکنم درس بدهم. تنها کار این است که محتویات جلسه بعد را به صورت آنلاین ضبط کنم و در اختیار دانشجو قرار بدهم.
و من همچنان اخبار کرونا را دنبال میکنم. میگویند در ایران در هر دقیقه یک نفر میمیرد. و در نیویورک در هر یک ساعت یک نفر میمیرد. یک جمله از آنگلا مرکل در توییتر خواندم که مرا به فکر واداشت. اینکه اینهایی که از کرونا میمیرند عدد نیستند، اینها آدم هستند.
در تمام طول روز داشتم به ایده اوتانازی فکر میکردم. به نظرم دولتها باید گزینه اوتانازی یا مرگدوستی را آزاد بگذارند. برای آنهایی که به خاطر کرونا دارند با مرگ دست و پنجه نرم میکنند و امیدی به بازگشتشان نیست. من هیچ وقت دوست ندارم ریههایم پر از عفونت شوند و به خاطر تنگی نفس از این دنیا رخت بر کنم. ترجیح من این است که قبل از اینکه کار به اینجا بکشد با یک قرص خیلی راحت و رمانتیک کلک کار را بکنم.
و نیز تمام روز را به این فکر میکردم که آخرش چه خواهد شد. تا کی در قرنطینه خواهیم ماند؟ اگر منابع غذایی تمام شود باید چه کار کنم؟ اگر مغازهها دیگر هیچوقت از پاستا و برنج و میوه و پروتئین پر نشود باید چه خاکی به سرمان بریزیم؟ اگر نامه اخراجیام را برایم ایمیل کنند باید چه کار کنم؟ همه این پرسشها بدون جواب در سرم جریان پیدا میکنند و بالا و پایین میپرد. یکی از دوستهایم میگفت جنگ ایران و عراق برای مایی که الآن از آن یادآوری میکنیم هشت سال طول کشیده است. ولی برای کسانی که تو زمان جنگ زندگی میکردند هیچ سرانجامی را نمیشد برایش تصور کرد. آیا جنگ قرار است یک سال دیگر طول بکشد؟ یا ده سال دیگر؟ یا پنجاه سال دیگر.
شب بخیر.
برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 167