گوریل فهیم

ساخت وبلاگ
کسوف و خسوف و آمدن ماه جلوی خورشید و رفتن خورشید جلوی ماه و در کل منظومه خورشیدی دیگر برایم کنسل‌کننده شده. چهار میلیارد سال است داریم روی کره زمین زندگی می‌کنیم و غیر از کسوف و خسوف هیچی ندیدیم. حداقل دو تا آدم فضایی و یک نمونه حیات کیهانی بیایند این پایین ببینیم دنیا دست کیست. نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۱ | گوریل فهیم...ادامه مطلب
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 2 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:24

یک روش جدید برای غلبه بر تنهایی مخوفی پیدا کردم که هر شب که به خانه بر می‌گردم همه فضای خانه را فرا می‌گیرد: تا بر می‌گردم خانه تلویزیون را ر‌وشن می‌کنم و می‌اندازم رو یک شبکه خبری. روش کسل‌کننده و غم‌انگیزی است ولی نسبتا موثر هست.

نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۳ |

گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 1 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:24

خانم چینی میز کناری‌ام در کافه پشت سر هم به دوستش می‌گوید دو دو دو دو دو. احتمالا دو معنی بله و آره می‌دهد. اینکه می‌گویند در محیط زبان را یاد بگیرید یعنی همین. کم کم دارم چینی یاد می‌گیرم.

نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۰۶ |

گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 19:12

دو سال از رفتن مامان می‌گذرد و من همچنان شب‌ها خوابش را می‌بینم. چهار یا پنج بار در ماه. امشب بدتر از همیشه بود. ساعت دو شب از خواب پریدم. بدترین خواب بعد از مدت‌ها. وقتی که بیدار شدم خودم را تنهاترین موجود دنیا حس کردم. تنها در آپارتمانم و تنها در شهری که در آن زندگی می‌کنم.

نوشته شده توسط گ ف | در چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۰۳ |

گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 22:49

یک. در حال حاضر در یک هتل جینگولی-تاریخی در آنتالیا اقامت دارم. با پوشیدن کلاه شاپو و قدم زدن در حیاط هتل احساس می‌کنم یک دیپلمات بریتانیایی در قرن هجدهم هستم که به عثمانی آمده‌ام تا درباره احداث کانال سوئز با مقامات عثمانی مذاکره کنم.عکسم را سیاه-سفید کرده‌ام که بیشتر شبیه دیپلمات‌های بریتانیایی بشوم.*دو. در یک کافه به اسم ساد در آنتالیا هستم. دارم لاته می‌نوشم. ساعت یک بعد از ظهر است. هوای بیرون گرم و شرجی است. هنوز دریا را ندیده‌ام. می‌خواهم کمی هوا خنکتر شود و بعد بروم لب آب. داشتم فکر می‌کردم الآن کدام دریا است که در کنار آنتالیا قرار گرفته و موج‌هایش را به ساحل آنتالیا می‌کوبد. همین الآن نقشه را چک کردم. دریای مدیترانه. جغرافیای من در حد یک کودک هفت ساله است. شاید دلیلش این است که این طرف‌ها دریا زیاد است و برای حافظه ماهی‌گونه‌ام یک مقدار سحت است که بتوانم همه را حفظ کنم. دریای سیاه، دریای سرخ، دریای مدیترانه، دریای مرمره.*سه. دیروز می‌خواستم از رستوران سالاد سفارش بدهم. تو منو به ترکی نوشته بود سالاد آکدنیز. بعد از کمی گوگل کردن متوجه شدم تو ترکیه به دریای مدیترانه می‌گویند دریای آکدنیز. و سالاد کذایی در واقع سالاد مدیترانه‌ای است. دنیز در ترکی یعنی دریا. و آک یعنی سفید. برای همین آکدنیز یعنی دریای سفید. و ترک‌ها دریای مدیترانه را دریای سفید می‌گویند. اسم رنگ‌ها که روی دریاهای این نواحی گذاشته‌اند به نظرم جالب است. دریای سیاه، دریای سرخ، دریای سفید.*چهار. این منطقه را دوست دارم. برای اینکه به مقدار معتنابهی خشکی و دریا دارد که همین‌طور تو هم دیگر فرو رفته‌اند. مثل قطعات پازل. و پر است از تاریخ امپروتوری‌های از بین رفته: رم شرقی، رم غربی، عثمانی، هخامنشی.*پنج. تو مدت ا گوریل فهیم...ادامه مطلب
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 50 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 22:13

پنج روزبود که تورنتو زیر مقدار انبوهی از ابر دفن شده بود. باران بی‌وقفه داشت شهر و آدم‌هایش را با هم در دریاچه اونتاریو غرق می‌کرد. ساعت شش عصر روز پنجشنبه بود. بعد از چند روز تمام انرژی درونی‌ام را جمع کردم تا بالاخره توانستم از غار تنهایی‌ام، استودیوی نقاشی‌ام، بیرون بیایم. سه تا از آثاری که به تازگی نقاشی کرده بودم را روزنامه‌پیچ کردم و یکی یکی آن‌ها را داخل ماشین بردم. بوم‌ها را با دقت روی صندلی گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم. انگار سه تا بچه نداشته‌ام را پشت ماشین گذاشته باشم و بخواهم آن‌ها را بعد از مدت‌ها از خانه بیرون ببرم و شهر و آدم‌ها را بهشان نشان بدهم. می‌خواستم بچه‌هایم را ببرم و به یک گالری نقاشی بسپارم. تا از تنهایی غول‌پیکری که خودم و بقیه نقاشی‌هایم در استودیوی کوچکم دچار آن شده‌ایم رها شوند. بتوانند آدم‌ها را ببینند. نقاشی‌های دیگر را ببینند. با آرتیست‌های دیگر حرف بزنند. و منتقدان هنری درباره آن‌ها در ستون‌های روزنامه‌شان مطلب بنویسند و ازشان تعریف کنند.زمان زیادی طول کشیده بود که توانستم خودم را قانع کنم که نقاشی‌هایم را به یک گالری نقاشی بسپارم. همیشه با یک عینک بدبینی به گالری‌دارها، آرتیست‌ها، بازدیدکننده‌ها، و منتقدان هنری نگاه می‌کردم. با اینحال چند تا از دوستان نزدیکم به من اصرار کرده بودند که باید بیشتر با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. باید بیشتر از کنج خلوت استودیوی نقاشی‌ام بیرون بیایم و نقاشی‌هایم را به گالری‌ها بسپارم.*به خیابان بلور رسیدم. ماشین را در یک پارکینگ طبقاتی پارک کردم. باران همچنان با بیشترین شدت ممکن در حال اشباع کردن شهر بود. از این می‌ترسیدم که تابلوها خیس شوند. چتر بزرگم را باز کردم. تابلوها را بغل کردم و زیر چتر جایشان دادم. گوریل فهیم...ادامه مطلب
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 57 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:10

یک. دلم برای شهر سینت لوییس در ایالت میزوری و دوست‌هایم در آنجا تنگ شده است. الآن یک سال و سه ماه است که به تگزاس مهاجرت کرده‌ام. امروز داشتم تو فیسبوک چرخ می‌زدم که عکس محوطه موزه هنر سینت لوییس در فارست پارک در سال 1930 را دیدم وقتی که مردم تو یک روز برفی در نود سال پیش روی سرازیری جلوی موزه سرسره‌بازی می‌کردند. فارست پارک یک پارک خیلی بزرگ تو شهر سینت لوییس هست. مثل سنترال پارک نیویورک یا مموریال پارک هیوستون. من و چند تا از دوستانم دقیقا در همان محل دو سال پیش مشغول برف‌بازی و سر خوردن روی برف و درست کردن آدم برفی بودیم. دو تا عکسی که گذاشته‌ام مربوط به همان روز برفی دو سال پیش می‌شود. تو یکی از عکس‌ها آدم برفی‌ای که ساخته بودیم را می‌بینید. خودمان تیوب برای سرسره بازی نداشتیم. برای به افرادی که می‌خواستند با آدم برفی ما عکس بگیرند می‌گفتیم شرط عکس انداختن با آدم برفی این است که تیوبشان را به ما بدهند تا روی تپه برفی سر بخوریم. مبادله کالا به کالا. داشتم به این فکر می‌کردم که دغدغه‌ها و سرگرمی‌ها و زندگی‌های ما و آدم‌های نود سال پیش خیلی شبیه هم بوده است. انگار همینجوری در حال تکرار شدن هستیم. دو. یکی از دلایلی که از سینت لوییس مهاجرت کردم مادرم بود. مادرم تو شهر سینت لوییس وقتی که پیش من بود از دنیا رفت. آپارتمان من کنار بیمارستانی بود که مامان سه ماه در آن بستری بود. بعد از رفتن مامان من هر روز که از خانه بیرون می‌رفتم ساختمان بزرگ بیمارستان را می‌دیدم که به سمت چشم‌هایم و خاطراتم هجوم می‌آورد. تو خیابان هوور که راه می‌رفتم مامان را تو ذهنم می‌دیدم که عصرها در آنجا پیاده‌روی می‌کرد و برای خودش آواز می‌خواند. عکس‌ها در اینستاگرام: siavasho نوشته شده توسط گ ف | در یکشنبه گوریل فهیم...ادامه مطلب
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1402 ساعت: 23:21

دیشب یک خواب عجیب و غریب دیدم. تا حالا مغزم توی خواب اینجوری تصویرسازی نکرده بود و برایم جالب بود که نورون‌های کذایی همچین چیزی را در خواب جلوی چشم‌هایم آورده است. خواب دیدم که داشتم تو خیابان راه می‌رفتم که رسیدم به یک پیکان کرم رنگ که کنار خیابان پارک کرده بود. داخل پیکان را نگاه کردم. یک زن و مرد تو ماشین نشسته بودند. و یک پسر بچه شش ساله روی پای راننده نشسته بود. همه داشتند به من نگاه می‌کردند که نزدیکشان می‌شدم. وقتی که نزدیک‌تر شدم آن آدم‌ها را شناختم. مادر، پدر، و برادرم بودند در سال 1365. احتمالا چند ماه قبل از به دنیا آمدن من بود. برادرم شش سالش بود و روی پای پدرم نشسته بود. پدرم هنوز سبیل دهه شصتی‌اش را داشت. (پدرم بعدها در دهه هشتاد سبیلش را برای همیشه تراشید. این موضوع را می‌شود تو کتاب حقایق غیر ضروری دونالد وورهس ثبت کرد.) وقتی که کاملا نزدیک شدم پدرم دستگیره پنجره را چرخاند و پنجره را پایین کشید. بعد من با آن‌ها سلام و احوال‌پرسی کردم. به پدر کذایی گفتم که یک مقدار به زندگی ما گند زده و ما را تروماتیزه کرده است. گفت ولی عوضش انتخاب خوبی برای همسرم که الآن مادر شما هست داشتم. از نوع استدلالش خوشم آمد. با آن‌ها خداحافظی کردم و به بقیه راهم در پیاده‌رو ادامه دادم.می‌دانم که خواب مختصر و مینیمالی بود. ولی ذهنم را خیلی درگیر کرد.عکسی که می‌بینید (عکس را در اینستاگرام siavasho@ ببینید) مربوط به نوروز سال 1370 می‌شود. ما به سنندج رفته بودیم و در خانه عموی بزرگم اقامت داشتیم. خانه عمویم روبروی میدان اقبال بود. طرف‌های ظهر پدرم به من و برادرم یک سکه پنج تومانی داد و گفت بروید تو میدان اقبال و عکس بگیرید. آن زمان که موبایل دوربین‌دار و اینجور جنگولک‌بازی‌ها نبود تو هر می گوریل فهیم...ادامه مطلب
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 21:50

دوستان عزیزم، خواستم به شما بگویم که فکر نکنید وبلاگنوسی خیلی کار جنگولک‌بازی و مفرحی است و در ردیف‌های بالای هرم مزلو جای دارد... امروز تا ساعت پنج عصر ناهار نخورده بودم و نزدیک بود از گشنگی روی زمین مثل کالباس ولو شوم. تو خانه هم غذای آماده نداشتم. اینقدر در طول روزهای گذشته نیمرو و تخم مرغ پخته و املت و شاکشوکا و ورژن‌های دیگر تخم مرغ را خورده بودم بدنم توانایی پذیرش تخم مرغ بیشتر را نداشت. برای همین تصمیم گرفتم بروم رستوران غذا بخورم. اول می‌خواستم یکی از همان رستوران‌های همیشگی‌ام را بروم. بعد حس کردم من به مثابه یک وبلاگنویس مسئولیت دارم که غذاهای فرهنگ‌های مختلف را تجربه کنم و بعد بیایم درباره‌شان برای شما بنویسم. یک جور حس مسئولیت خطیر اجتماعی. تازه به این فکر کردم مثلا هیوستون یکی از شهرهایی است که بیشترین تنوع غذایی و رستوران را دارد و برای همین من باید بیشتر در پی تجربه کردن غذاهای جدید باشم.یک رستوران نیجریه‌ای پیدا کردم و تصمیم گرفتم به آنجا بروم و غذای نیجریه‌ای را تجربه کنم. غذایم را سفارش دادم و پشت میز نشستم. از شدت گشنگی به مرحله کالباس‌شدگی بسیار نزدیک شده بودم. با اینحال هرچقدر صبر کردم خبری از اینکه غذایم را بیاورند نشد. همزمان یک موسیقی آفریقایی با ریتم گومبابا گومبا گومبا داشت از توی بلندگو با بالاترین صدای ممکن پخش می‌شد. چهل و پنج دقیقه منتظر غذای کذایی شدم. گوش‌هایم پر شده بود از گومبابا گومبا گومبا و خبری از غذا نبود. هفت دست آفتابه لگن نیجریه‌ای روی میز چیده بودند و با اینحال خبری از شام و ناهار نبود.بالاخره ساعت عصر غذای کذایی را آوردند. یک سری تکه‌های گوشت چغر که مملو از ادویه‌های عجیب و غریب بود. تکه‌های گوشت را آنقدر می‌جویدم که بالاخره بتوانم گوریل فهیم...ادامه مطلب
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 13:59

یکی از علایق پدرم شرکت در مراسم ترحیم بود. حتی برای فامیل دور آدم‌‎هایی که جزو لیست تنفر پدرم بودند و آن آدم‌ها گذرشان به بیست کیلومتری خانه ما هم نمی‌رسید. چرا که می‌دانستند پدرم ممکن است با تفنگ تک‌تیرانداز یک جایی از کوچه برایشان نشانه گرفته باشد. ولی کافی بود پسرخاله دخترعمه فرد کذایی (آقای شکوهی) که در لیست تنفر پدرم بود بمیرد. آن وقت پدرم بعد از ظهر وقتی از سر کار به خانه می‌آمد به من می‌گفت: امروز عصر باید بریم مراسم ختم پسرخاله دخترعمه آقای شکوهی. من بهش می‌گفتم ولی امروز امتحان فاینال کلاس زبانم است و اگر شرکت نکنم دوباره مجبورم ترم را از اول ثبت نام کنم. "اشکال نداره پسر. زبان رو همیشه می‌تونی یاد بگیری. ولی ما جلوی شکوهی آبرو داریم و خیلی بد می‌شه که مراسم ختم پسرخاله دخترعمه‌اش نریم.""تو که سایه شکوهی رو با تفنگ تک تیراندازت می‌زنی."در چنین شرایطی که پدرم در جواب دادن به حرف‌های چالش‌برانگیز من کم می‌آورد مکانیزم دفاعی‌اش فعال می‌شد و موضوع را به اینکه من چرا توی هال خانه نشسته‌ام و دارم تلویزیون نگاه می‌کنم عوض می‌کرد. و اینکه الآن باید بروم تو اتاق و درس بخوانم تا یک مقدار آدم شوم. عصر شال و کلاه کردیم، سوار پیکان زرد قناری شدیم و به مجلس ختم پسرخاله دخترعمه آقای شکوهی رفتیم. من و پدر وارد مراسم ختم شدیم و بالا تا پایین سالن را چند بار گز کردیم تا آقای شکوهی را ببینیم و بهش تسلیت بگوییم. پیدایش نکردیم. هیچ کدام از آدم‌های دیگر مراسم ختم را هم نشناختیم. یک گوشه نشستیم و مراسم ختم کسی را تماشا کردیم که نه خود طرف را می‌شناختیم نه هیچ کس دیگری که تو آن مراسم حضور داشت را می‌شناختیم. تنها فردی را هم که می‌شناختیم و با اینحال پدرم حدود دویست و پنجاه سال با فرد کذایی گوریل فهیم...ادامه مطلب
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 88 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 14:40