دوستان عزیزم، خواستم به شما بگویم که فکر نکنید وبلاگنوسی خیلی کار جنگولکبازی و مفرحی است و در ردیفهای بالای هرم مزلو جای دارد... امروز تا ساعت پنج عصر ناهار نخورده بودم و نزدیک بود از گشنگی روی زمین مثل کالباس ولو شوم. تو خانه هم غذای آماده نداشتم. اینقدر در طول روزهای گذشته نیمرو و تخم مرغ پخته و املت و شاکشوکا و ورژنهای دیگر تخم مرغ را خورده بودم بدنم توانایی پذیرش تخم مرغ بیشتر را نداشت. برای همین تصمیم گرفتم بروم رستوران غذا بخورم. اول میخواستم یکی از همان رستورانهای همیشگیام را بروم. بعد حس کردم من به مثابه یک وبلاگنویس مسئولیت دارم که غذاهای فرهنگهای مختلف را تجربه کنم و بعد بیایم دربارهشان برای شما بنویسم. یک جور حس مسئولیت خطیر اجتماعی. تازه به این فکر کردم مثلا هیوستون یکی از شهرهایی است که بیشترین تنوع غذایی و رستوران را دارد و برای همین من باید بیشتر در پی تجربه کردن غذاهای جدید باشم.
یک رستوران نیجریهای پیدا کردم و تصمیم گرفتم به آنجا بروم و غذای نیجریهای را تجربه کنم. غذایم را سفارش دادم و پشت میز نشستم. از شدت گشنگی به مرحله کالباسشدگی بسیار نزدیک شده بودم. با اینحال هرچقدر صبر کردم خبری از اینکه غذایم را بیاورند نشد. همزمان یک موسیقی آفریقایی با ریتم گومبابا گومبا گومبا داشت از توی بلندگو با بالاترین صدای ممکن پخش میشد. چهل و پنج دقیقه منتظر غذای کذایی شدم. گوشهایم پر شده بود از گومبابا گومبا گومبا و خبری از غذا نبود. هفت دست آفتابه لگن نیجریهای روی میز چیده بودند و با اینحال خبری از شام و ناهار نبود.
بالاخره ساعت عصر غذای کذایی را آوردند. یک سری تکههای گوشت چغر که مملو از ادویههای عجیب و غریب بود. تکههای گوشت را آنقدر میجویدم که بالاخره بتوانم آن را توسط عضلههای حنجره قورت بدهم.
*
سکانس بعدی (دارای صحنههای دلخراش). محل: توالت آپارتمان. بعد از رستوران به خانه برگشتم. وارد توالت شدم. انگار یک اختاپوس زنده داشت به دیواره داخلی معدهام چنگ میانداخت. جلوی توالت خم شدم و اختاپوس زنده را بالا آوردم و به بیرون پرت کردم. موقع بالا آوردن اختاپوس ناحیه مربوط به شنوایی در مغزم همچنان داشت گومبابا گومبا گومبا را تداعی میکرد. بعد از اینکه کارم تمام شد به آشپزخانه رفتم و یک بستنی هاگن داز که از ستونهای اصلی زندگی من است از فریزر برداشتم و قورت دادم. به یک بستنی نیاز داشتم تا به اصطلاح قضیه را بشورد و ببرد. همین (پایان اصغر فرهادیطور).
برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 87