الآن در ادامه خواندن آلن دوباتن به این جمله رسیدم: اندک زمانی بعد از مرگ برادرش، کلوئه دچار افکار عمیق فلسفی شده بود. برایم تعریف کرد: همه چیز برایم سوال برانگیز شد. باید درک میکردم مرگ چه مفهومی داره. و همین کافی بود که هر کسی رو به فیلسوفی تبدیل کنه.
*
دو سال از درگذشت مادرم میگذرد. چند روز پیش سالگردش بود. شنبه قبلی، چهارم فوریه. من تمام سعیام را کردم که برایم یک روز معمولی باشد. از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم. ریشهایم را تراشیدم. صبحانه خوردم. به کافه رفتم. سعی کردم تو لپتاپم غرق کار شوم. سعی کردم افکار مربوط به مامان را گوشه ذهنم دفن کنم. سعی کردم حواسم را پرت کنم. هنوز بعد از گذشت دو سال کمترین فکری به مامان باعث میشود یک لایه اشک رو چشمانم بنشیند و بغض صدایم را خفه کند. هنوز هم نمیتوانم بروم و عکسهای قدیمی را ببینم.
*
چند روز پیش دوباره کتاب “مرگ” نوشته شلی کاگان، استاد فلسفه دانشگاه ییل، را از تو کتابخانهام درآوردم و مشغول خواندنش شدم. این کتابی بود که بعد از درگذشت مامان شروع به خواندنش کردم. باید درباره مرگ بیشتر میفهمیدم. چون تمام افکارم را به هم ریخته بود. دنبال چیزی میگشتم که بتواند به افکارم نظم بدهد.
*
هنوز هر چقدر سعی میکنم در عالم بیداری حواسم را به زندگی روزمره پرت کنم، تو خواب دوباره تمام خاطرات و داستانهای جدید و مرموز درباره مادرم مثل قیر مذاب میچسبد به جریان افکارم. سعی میکنم به خوابهایم خیلی فکر نکنم و زود فراموششان کنم. سعی میکنم درک کنم که خواب دیدن یک مکانیزم تکاملی است که مغز آدم بتواند کم کم این قضیه را بپذیرد و هضم کند. به قول آلن دوباتن انگاری تبدیل به یک فیلسوف شدهام. یک فیلسوف مستاصل که نمیتواند فیزیک قضیه را درک کند و برای همین با بافتن فلسفه سعی میکند ذهنش را تسکین بدهد.
-
وبلاگ را میتوانید در اینستاگرام من هم دنبال کنید. آی دی: siavasho
برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 96