تمام راههای رسیدن نور آفتاب را به اتاقم مسدود کردهام. علاوه بر پرده اصلی، دو لایه پارچه غولپیکر روی دیوار میخ زدهام تا کاملا تشعشع نور را در خودشان بشکانند و خفه کنند.
کوچکترین نوری که از پنجره عبور کند و به من بتابد، مثل دریل مغزم را سوراخ میکند و محتویات مغزیام را در خودش حل میکند. و بعد سردرد ویرانکننده شروع میشود و تا ساعتها بیوقفه در مغزم جولان میدهد.
چند ماه اولی که به آپارتمان جدید آمدم مشغول مبارزه با پرتوهای نوری بودم. چند بار جای تختم را در اتاق عوض کردم تا صبحها تختم در راستای مسیر حرکت نور قرار نگیرد.
فایده نداشت. بالاخره با بالا آمدن خورشید راهش را کج میکرد و خودش را به تختم میرساند و شروع میکرد به دریل کردن جمجمهام.
چند شب میآمدم و توی اتاق نشیمن بساط خوابم را پهن میکردم.
باز هم فایده نداشت. بدتر هم بود. پنجره اتاق نشیمن بزرگتر است. و همینجور دسته دسته نور مثل ارتش آلمان نازی به لنینگراد رخت خوابم حمله میکرد و یکی یکی سلولهای خاکستری مغزم را تیرباران میکرد.
ولی من دستبردار نبودم.
باید جلوی سقوط لنینگراد را میگرفتم.
شب بعد به اتاقم برگشتم. شروع کردم به امتحان پارچههای مختلف. پارچه سفید، خاکستری، آبی. هر کدام یک طیف خاص را فیلتر میکرد.
بعد از آزمایشها و سعی و خطای گسترده به بهترین تکنولوژی فیلتراسیون نور خورشید دست پیدا کردم.
یک لایه پارچه سفید. یک لایه پارچه تیره و دوباره یک لایه پارچه سفید.
باید این ترکیب معجزهآسا را روی سرتاسر دیوار میخ کنید. حتی یک دالان کوچک هم برای عبور ارتش نازی نباید باقی بماند.
راه نفوذ را کاملا باید بست و دشمن را قبل از رسیدن به دروازه شهر زمینگیر کرد.
عملیات موفقیتآمیز بود. از روز بعد سردردها به مقدار قابل توجهی کاهش پیدا کرد. صبح چشمهایم را باز میکردم و اتاقم را میدیدم که با وجود بالا آمدن خورشید در تاریکی ابدی فرو رفته است.
مبارزه ارتش نازی پایان یافته بود. لنینگراد نجات پیدا کرده بود.
برچسب : لنینگراد, نویسنده : gourila بازدید : 197