گوریل فهیم

متن مرتبط با «همزیستی مسالمت آمیز در افغانستان» در سایت گوریل فهیم نوشته شده است

در حال یاد گرفتن زبان چینی

  • خانم چینی میز کناری‌ام در کافه پشت سر هم به دوستش می‌گوید دو دو دو دو دو. احتمالا دو معنی بله و آره می‌دهد. اینکه می‌گویند در محیط زبان را یاد بگیرید یعنی همین. کم کم دارم چینی یاد می‌گیرم. نوشته شده توسط گ ف | در دوشنبه ۱۴۰۲/۰۹/۰۶ | بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پنج نکته درباره آگست 2023 در آنتالیا

  • یک. در حال حاضر در یک هتل جینگولی-تاریخی در آنتالیا اقامت دارم. با پوشیدن کلاه شاپو و قدم زدن در حیاط هتل احساس می‌کنم یک دیپلمات بریتانیایی در قرن هجدهم هستم که به عثمانی آمده‌ام تا درباره احداث کانال سوئز با مقامات عثمانی مذاکره کنم.عکسم را سیاه-سفید کرده‌ام که بیشتر شبیه دیپلمات‌های بریتانیایی بشوم.*دو. در یک کافه به اسم ساد در آنتالیا هستم. دارم لاته می‌نوشم. ساعت یک بعد از ظهر است. هوای بیرون گرم و شرجی است. هنوز دریا را ندیده‌ام. می‌خواهم کمی هوا خنکتر شود و بعد بروم لب آب. داشتم فکر می‌کردم الآن کدام دریا است که در کنار آنتالیا قرار گرفته و موج‌هایش را به ساحل آنتالیا می‌کوبد. همین الآن نقشه را چک کردم. دریای مدیترانه. جغرافیای من در حد یک کودک هفت ساله است. شاید دلیلش این است که این طرف‌ها دریا زیاد است و برای حافظه ماهی‌گونه‌ام یک مقدار سحت است که بتوانم همه را حفظ کنم. دریای سیاه، دریای سرخ، دریای مدیترانه، دریای مرمره.*سه. دیروز می‌خواستم از رستوران سالاد سفارش بدهم. تو منو به ترکی نوشته بود سالاد آکدنیز. بعد از کمی گوگل کردن متوجه شدم تو ترکیه به دریای مدیترانه می‌گویند دریای آکدنیز. و سالاد کذایی در واقع سالاد مدیترانه‌ای است. دنیز در ترکی یعنی دریا. و آک یعنی سفید. برای همین آکدنیز یعنی دریای سفید. و ترک‌ها دریای مدیترانه را دریای سفید می‌گویند. اسم رنگ‌ها که روی دریاهای این نواحی گذاشته‌اند به نظرم جالب است. دریای سیاه، دریای سرخ، دریای سفید.*چهار. این منطقه را دوست دارم. برای اینکه به مقدار معتنابهی خشکی و دریا دارد که همین‌طور تو هم دیگر فرو رفته‌اند. مثل قطعات پازل. و پر است از تاریخ امپروتوری‌های از بین رفته: رم شرقی، رم غربی، عثمانی، هخامنشی.*پنج. تو مدت ا, ...ادامه مطلب

  • حقایق غیر ضروری: پدرم در دهه هشتاد شمسی برای همیشه سبیلش را تراشید

  • دیشب یک خواب عجیب و غریب دیدم. تا حالا مغزم توی خواب اینجوری تصویرسازی نکرده بود و برایم جالب بود که نورون‌های کذایی همچین چیزی را در خواب جلوی چشم‌هایم آورده است. خواب دیدم که داشتم تو خیابان راه می‌رفتم که رسیدم به یک پیکان کرم رنگ که کنار خیابان پارک کرده بود. داخل پیکان را نگاه کردم. یک زن و مرد تو ماشین نشسته بودند. و یک پسر بچه شش ساله روی پای راننده نشسته بود. همه داشتند به من نگاه می‌کردند که نزدیکشان می‌شدم. وقتی که نزدیک‌تر شدم آن آدم‌ها را شناختم. مادر، پدر، و برادرم بودند در سال 1365. احتمالا چند ماه قبل از به دنیا آمدن من بود. برادرم شش سالش بود و روی پای پدرم نشسته بود. پدرم هنوز سبیل دهه شصتی‌اش را داشت. (پدرم بعدها در دهه هشتاد سبیلش را برای همیشه تراشید. این موضوع را می‌شود تو کتاب حقایق غیر ضروری دونالد وورهس ثبت کرد.) وقتی که کاملا نزدیک شدم پدرم دستگیره پنجره را چرخاند و پنجره را پایین کشید. بعد من با آن‌ها سلام و احوال‌پرسی کردم. به پدر کذایی گفتم که یک مقدار به زندگی ما گند زده و ما را تروماتیزه کرده است. گفت ولی عوضش انتخاب خوبی برای همسرم که الآن مادر شما هست داشتم. از نوع استدلالش خوشم آمد. با آن‌ها خداحافظی کردم و به بقیه راهم در پیاده‌رو ادامه دادم.می‌دانم که خواب مختصر و مینیمالی بود. ولی ذهنم را خیلی درگیر کرد.عکسی که می‌بینید (عکس را در اینستاگرام siavasho@ ببینید) مربوط به نوروز سال 1370 می‌شود. ما به سنندج رفته بودیم و در خانه عموی بزرگم اقامت داشتیم. خانه عمویم روبروی میدان اقبال بود. طرف‌های ظهر پدرم به من و برادرم یک سکه پنج تومانی داد و گفت بروید تو میدان اقبال و عکس بگیرید. آن زمان که موبایل دوربین‌دار و اینجور جنگولک‌بازی‌ها نبود تو هر می, ...ادامه مطلب

  • شرکت در مراسم ترحیم

  • یکی از علایق پدرم شرکت در مراسم ترحیم بود. حتی برای فامیل دور آدم‌‎هایی که جزو لیست تنفر پدرم بودند و آن آدم‌ها گذرشان به بیست کیلومتری خانه ما هم نمی‌رسید. چرا که می‌دانستند پدرم ممکن است با تفنگ تک‌تیرانداز یک جایی از کوچه برایشان نشانه گرفته باشد. ولی کافی بود پسرخاله دخترعمه فرد کذایی (آقای شکوهی) که در لیست تنفر پدرم بود بمیرد. آن وقت پدرم بعد از ظهر وقتی از سر کار به خانه می‌آمد به من می‌گفت: امروز عصر باید بریم مراسم ختم پسرخاله دخترعمه آقای شکوهی. من بهش می‌گفتم ولی امروز امتحان فاینال کلاس زبانم است و اگر شرکت نکنم دوباره مجبورم ترم را از اول ثبت نام کنم. "اشکال نداره پسر. زبان رو همیشه می‌تونی یاد بگیری. ولی ما جلوی شکوهی آبرو داریم و خیلی بد می‌شه که مراسم ختم پسرخاله دخترعمه‌اش نریم.""تو که سایه شکوهی رو با تفنگ تک تیراندازت می‌زنی."در چنین شرایطی که پدرم در جواب دادن به حرف‌های چالش‌برانگیز من کم می‌آورد مکانیزم دفاعی‌اش فعال می‌شد و موضوع را به اینکه من چرا توی هال خانه نشسته‌ام و دارم تلویزیون نگاه می‌کنم عوض می‌کرد. و اینکه الآن باید بروم تو اتاق و درس بخوانم تا یک مقدار آدم شوم. عصر شال و کلاه کردیم، سوار پیکان زرد قناری شدیم و به مجلس ختم پسرخاله دخترعمه آقای شکوهی رفتیم. من و پدر وارد مراسم ختم شدیم و بالا تا پایین سالن را چند بار گز کردیم تا آقای شکوهی را ببینیم و بهش تسلیت بگوییم. پیدایش نکردیم. هیچ کدام از آدم‌های دیگر مراسم ختم را هم نشناختیم. یک گوشه نشستیم و مراسم ختم کسی را تماشا کردیم که نه خود طرف را می‌شناختیم نه هیچ کس دیگری که تو آن مراسم حضور داشت را می‌شناختیم. تنها فردی را هم که می‌شناختیم و با اینحال پدرم حدود دویست و پنجاه سال با فرد کذایی, ...ادامه مطلب

  • دغدغه‌های به درد نخور گوریلی عصر پنجشنبه‬

  • اسم سرخ‌پوستی من ولو شده در کاناپه است. طبق اسم سرخ‌پوستی‌ام در کاناپه ولو شده بودم. پتو نداشتم و داشتم یخ می‌زدم. بعد از اینکه یک عالمه انرژی از ذخیره اراده‌ام مصرف کردم از جایم بلند شدم و آمد تو اتاق و پتو را از تخت برداشتم و رفتم رو کاناپه زیر پتو خزیدم. بعد تلفنم زنگ خورد. مجبور شدم بلند شوم و تلفنم را جواب بدهم. بعد از تلفن به سمت تخت آمدم و روی تختم ولو شدم. حالا من اینجا بدون پتو زیر سرما یخ زده‌ام و پتوی کذایی رو کاناپه رها شده و دیگر اراده‌ای برایم باقی نمانده که بتوانم به سمت کاناپه بروم و پتو را بیاورم این ور. نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۴۰۱/۰۵/۲۵ | بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نوروز درمانگر غم روزهای از دست رفته

  • امسال می‌خواهم برای اولین بار بعد از سال‌ها مراسم نوروز را به جا بیاورم. برای همین مقدار معتنابهی از چک لیست برای خودم درست کرده‌ام. قرار است که آیین خانه‌تکانی را مثل یک موبد زرتشتی به جا بیاورم. زمین را تمیز کنم، پنجره‌ها را برق بیاندازم و ملحفه‌ها را بشورم. بعد می‌خواهم سفره هفت‌سین هم بچینم. یادم است آخرین باری که سفره هفت‌سین چیدم فروردین 1384 بود. سال غم‌انگیزی بود. سالی بود که مامان و بابا از هم جدا شدند. مامان با برادرم به تهران رفتند. من و بابا تو کرج داشتیم برای یک ماه به دیوارهای خالی و سفید خانه نگاه می‌کردیم. نوروز شده بود و من برای اینکه یک مقدار دنیای خاکستری آن روزها را رنگی کنم تو اتاق خوابم یک هفت‌سین کوچک چیده بودم. با همان چیزهای دم دستی که از تو آشپزخانه پیدا می‌شد. سماق، سرکه، سیب و سکه. مسلما هفت‌سین مجللی نبود. ولی بالاخره یک جورهایی حس و حال نوروز بهم می‌داد. الآن شانزده سال از آخرین باری که خودم تنهایی سفره هفت‌سین چیدم می‌گذرد. همه‌چیز عوض شده است. من این ینگه دنیا جا خوش کرده‌ام. یک سال از درگذشت مامان می‌گذرد. و بابا چند هزار کیلومتر با من فاصله دارند. تو خانه‌ام سماق و سیب دارم. باید بروم یک جای شهر سمنو پیدا کنم (هر چند که از مزه سمنو متنفرم). سبزه هم باید درست کنم. تخم‌مرغ آبپز کنم و رویش چند تا سیبیل سالوادور دالی نقاشی کنم. به نظرم خیلی خوب است که نوروز هر سال تکرار می‌شود و آدم‌ها هر سال سفره هفت‌سین می‌چینند. یکجورهایی غم روزهای گذشته را با خودش می‌شورد و می‌برد.   نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۴۰۰/۱۲/۱۴ | بخوانید, ...ادامه مطلب

  • در جستجوی فانتزی اسب‌سواری

  • ماجرای خریدن اسب از المپیک 1996 شروع شد. یک بعد از ظهر تابستانی من و پدرم پای تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم به مسابقات اسب‌سواری المپیک نگاه می‌کردیم. سوارکارها با لباس‌های عجیب و غریب از روی موانع می‌پریدند. دوربین روی صورت اسب‌ها زوم می‌کرد. پدرم از زیبایی مسحور کننده اسب‌ها تعریف می‌کرد. از روی صورت و جثه اسب‌ها نژادشان را بهم می‌گفت. اسب عرب. اسب ترکمن.بهم گفت در جوانی اسب‌سواری می‌کرده و یک بار هم در مسابقات اسب‌سواری نفر اول شده است. جایزه مسابقه اسب‌سواری یک زین چرمی دست‌ساز بوده که قبلا متعلق به شاه مملکت بوده است. و بعد به پدرم به خاطر برنده شدن در مسابقات اسب‌سواری جایزه داده بودند. من به عنوان نویسنده این سطور نمی‌توانم این حرف را تایید یا تکذیب کنم. ولی زین کذایی که پدرم داشت درباره‌اش حرف می‌زد در همان زمان در انباری خانه ما در حال خاک خوردن بود. گاهی به انباری می‌رفتم و با خرت و پرت‌های موجود در انباری از جمله زین اسب‌سواری که پدرم جایزه برده بود بازی می‌کردم. یک زین غول‌پیکر بود که تمام آن از چرم ساخته شده بود و من باید تمام زوری که در بدنم وجود داشت را مصرف می‌کردم تا بتوانم زین را از زمین بلند کنم. چیزهای هیجان‌انگیزی که پدرم درباره اسب و اسب‌سواری تعریف می‌کرد مثل بقیه چیزهای هیجان‌انگیز دیگر مربوط به سال‌های پیش می‌شد. و من بدون اینکه هیچکدام از آن‌ها را تجربه کنم فقط با داستان‌ها و خاطراتی که پدرم تعریف می‌کرد بزرگ می‌شدم. البته گاهی پدرم وسوسه می‌شد تا دوباره موضوع هیجان‌انگیز را وارد زندگی خانوادگی ما کند. نمونه‌اش هم این بود که پدرم در حین تعریف کردن خاطراتش از اسب‌سواری و دیدن اسب‌های مسابقات المپیک در تلویزیون دوباره فاز خریدن اسب و اسب‌سواری برد, ...ادامه مطلب

  • روزی که پدرم سبیل هایش را تراشید

  • پدرم هر موقع می‌خواست من یا فرد دیگری از اعضای خانواده را خیلی جدی تهدید کند می‌گفت اگر فلان کار را انجام بدهی سبیل‌هایم را می‌تراشم. همین‌طور هر وقتی می‌خواست سر یک موضوع خیلی مهم شرط‌بندی کند می‌گفت, ...ادامه مطلب

  • کتاب‌فروشی آقای رضایی و تخم مرغ شانسی کیندر

  • آقای رضایی دوست پدرم بود که تو یک پاساژ تاریک و تا حدودی غمگین راسته خیابان اصلی گوهردشت کرج یک کتاب‌فروشی دنج و هیجان‌انگیز داشت. همیشه وقتی با پدرم به آنجا می‌رفتیم انگار وارد دنیای عجایب شده باشم. , ...ادامه مطلب

  • نوشتن، فرود آمدن در صف مردگان

  • همیشه یک عالمه آدم به من هجوم می‌آورند و می‌گویند قبلاها بهتر می‌نوشتی و الآن فقط شعر و وعر می‌نویسی. می‌خواهم بگویم که به درک که چنین فکر می‌کنید. من یک موجود بیولوژیک هستم که در ادامه پستی بلندی‌های, ...ادامه مطلب

  • یک مسافر تنها در یک شهر غول‌پیکر و سرد

  • ساعت پنج صبح است. من یک مسافر تنها در یک شهر غول‌پیکر و سرد هستم. صاحبِ خانه‌ای که ازش اتاق اجاره کرده‌ام یک آقای ژاپنی است با موهای فرفری که یک عالمه کتاب ژاپنی خانه‌اش را فرا گرفته است. اتاق من هم پ, ...ادامه مطلب

  • من و لی‌لی در میرزای شیرازی

  • یکی از بهترین جاهای تهران احتمالا خیابان میرزای شیرازی است. این را لی‌لی به من گفت وقتی که داشتیم پیاده به سمت موزه بتهوون در خیابان میرزای شیرازی حرکت می‌کردیم. گفت اگر دست خودش باشد دوست دارد اینجا , ...ادامه مطلب

  • هر آدمی در زندگی برنامه‌ای دارد تا وقتی که مشت توی صورتش فرود می‌آید

  • من اکثر صبح‌ها قبل از اینکه به شرکت بروم لباس ورزشی‌ام و کفش‌ها کتانی‌ام را می‌پوشم، بیرون از خانه می‌زنم و می‌دوم. همیشه هم یک مسیر ثابت برای دویدن دارم. از خیابان هوور می‌پیچم دست چپ و خیابان بلویو , ...ادامه مطلب

  • چیزهای کوچک برای خوشحال ماندن در عصر دلگرفته بارانی شما

  • چیزهای کوچک برای خوشحال ماندن در عصر دلگرفته بارانی شما:1- دیدن فواره‌هایی که تو یک حوض کوچک بدون توجه به هیاهوی دنیا و روزمرگی آدم‌ها و صدای بوق ماشین‌ها و صدای ناقوس کلیسا کار خودشان را بی‌وقفه و خستگی‌ناپذیر انجام می‌دهند. 2- کشف کردن لانه یک پرنده بالای درختی که از کنارش رد می‌شوید. 3- عکس انداختن از منظره بیرون از پشت پنجره‌ای که دانه‌های باران آن را فرا گرفته است. 4- خوردن سوپ بروکلی و نوشتن یادداشت‌های روزانه در دفتر مورد علاقه‌تان., ...ادامه مطلب

  • چند نکته درباره سرفه

  • ۱- به طرز توقف‌ناپذیری سرفه می‌کنم.۲- احتمالا تا چهار روز آینده می‌میرم.۳- در طول روز حالم خیلی خوب است. مثل آدم زندگی‌ام را می‌کنم و به روزمرگی‌هایم می‌رسم.۴- سرفه‌ها ساعت یازده شب سراغم می‌آید و مثل, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها