کتاب‌فروشی آقای رضایی و تخم مرغ شانسی کیندر

ساخت وبلاگ

آقای رضایی دوست پدرم بود که تو یک پاساژ تاریک و تا حدودی غمگین راسته خیابان اصلی گوهردشت کرج یک کتاب‌فروشی دنج و هیجان‌انگیز داشت. همیشه وقتی با پدرم به آنجا می‌رفتیم انگار وارد دنیای عجایب شده باشم. تمام جزئیات کتاب‌فروشی را با چشم‌هایم زیر و رو می‌کردم. از کتاب‌های قدیمی و خاک گرفته تا نوشت‌افزارهای عجیب و غریب، تا نردبان کشویی که روی قفسه کتاب‌ها سر می‌خورد و آقای رضایی از آن بالا می‌رفت تا کتاب‌هایی را که در آسمان جا خوش کرده بودند پایین بیاورد و به ما نشان بدهد. 
کتاب‌فروشی آقای رضایی در دهه هفتاد شمسی برای پدرم حکم گوگل را داشت. خیلی مواقع وقتی پدرم جلوی تلویزیون می‌نشست و به برنامه کسل‌کننده عصرگاهی شبکه یک نگاه می‌کرد ناگهان یک سوال کاملا بی‌ربط تاریخی به ذهنش می‌رسید. "اولین پادشاه مادها چه کسی بود؟" یک دانش‌نامه زهوار در رفته قدیمی تو قفسه کتاب‌هایمان داشتیم که جواب هیچکدام از سوال‌های پدرم در آن پیدا نمی‌شد. پدرم تمام فهرست آن را بالا و پایین می‌کرد تا به حکومت مادها برسد. در حین بالا و پایین کردن فهرست دانش‌نامه زیر لب خودش را سرزنش می‌کرد که اسم اولین پادشاه مادها نوک زبانش بوده ولی هیچ‌جوره یادش نمی‌آید. 
بعد از یکی دو ساعت گشت و گذار بی‌فایده در دانش‌نامه کذایی و بقیه کتاب‌های خاک گرفته کتابخانه‌مان به سمت من می‌آمد و می‌گفت: "بچه" لباست رو بپوش بریم مغازه آقای رضایی. باید بفهمیم اولین پادشاه حکومت مادها چه کسی بوده است. 
من شال و کلاه می‌کردم. می‌پریدیم تو پیکان سفید مدل 1372 و از جهانشهر به سمت گوهردشت حرکت می‌کردیم. پدرم تو راه همه اسم‌های پادشاهانی که تو ذهنش جا خوش کرده بودند را برای من تکرار می‌کرد تا شاید اسم اولین پادشاه مادها مثل یک اسباب‌بازی هیجان‌انگیز از تو تخم مرغ شانسی بیرون بیاید. ولی هیچ کدام از آن‌ها اسم اولین پادشاه مادها نبودند. به گوهردشت کرج می‌رسیدیم. پدرم ماشین را کنار پاساژ تاریک و تا حدودی غم‌انگیز پارک می‌کرد. دستم را محکم می‌گرفت و به سمت کتاب‌فروشی آقای رضایی حرکت می‌کردیم. وقتی می‌رسیدیم پدرم ازش می‌پرسید دنبال اسم اولین پادشاه مادها می‌گردد. آقای رضایی با دست راستش سبیل خاکستری چخماقی‌اش را فر می‌داد و کتاب‌های قفسه را بالا و پایین می‌کرد تا کتابی را پیدا کند که اسم اولین پادشاه مادها در آن نوشته شده باشد. همیشه کتاب‌هایی که جواب سوال‌های پدرم در آن‌ها جا خوش کرده بودند تو بالاترین ردیف قفسه قرار داشت. برای همین آقای رضایی نردبان کشویی را سر می‌داد تا به سمت کتاب مورد نظر نزدیک شود و بعد از نردبان بالا می‌رفت و کتاب را پیدا می‌کرد. من همیشه فانتزی این را داشتم که وقتی بزرگ شدم یک کتاب‌فروشی مثل کتاب‌فروشی آقای رضایی باز کنم و هر روز از نردبان کتاب‌فروشی‌ام بالا بروم تا کتاب‌های مورد نیاز مشتری‌ها را پیدا کنم. 
آقای رضایی کتاب کذایی را از نردبان پایین می‌آورد و روی ویترین شیشه‌ای نوشت‌افزارها می‌گذاشت. دوباره سبیل چخماقی‌اش را فر می‌داد و با صدای گرفته و خاک خورده مثل کتاب‌های مغازه‌اش می‌گفت فکر کنم تو این در مورد حکومت مادها یک چیزهایی پیدا شود. آقای رضایی کتاب را ورق می‌زد تا به قسمت حکومت مادها می‌رسید. 
"دیاکو! اسمش دیاکو است!" این را آقای رضایی با هیجان وصف‌ناپذیری به من و پدرم می‌گفت. پدرم سعی می‌کرد ذوق‌زدگی‌اش را پنهان کند. کلی حسرت می‌خورد و می‌گفت اسم دیاکو نوک زبانش بوده ولی نمی‌داند چرا آن را یادش نمی‌آمده است. 
بعد از اینکه به اسم اولین پادشاه مادها پی می‌بردیم از آقای رضایی خداحافظی و به سمت پیکان سفید مدل 1372 حرکت می‌کردیم. پدرم در چنین مواقعی که دیگر سوال بدون جوابی تو ذهنش جریان نداشت حال شاد و شنگولی پیدا می‌کرد و شروع می‌کرد برای من در مورد این تعریف می‌کرد که قبل از کنکور سال ۱۳۵۰ تمام کتاب‌های مدرسه را کاملا از حفظ بوده و می‌توانسته اسم تمام سلسه‌های ایرانی و حاکمان آن را با جزئیات زندگی‌شان برای شما بلغور کند. من در چنین شرایطی می‌دانستم که پدرم از شدت خوشحالی و شنگولی به تمام خواسته‌های من تن در می‌دهد. برای همین بهش می‌گفتم که از سوپرمارکت آقا شکرالله برایم یک تخم مرغ شانسی کیندر بخرد. پدرم وسط خیابان ترمز دستی را می‌کشید و کنار مغازه آقا شکرالله پارک می‌کرد. از ماشین پیاده می‌شد و بعد از چند دقیقه با یک تخم مرغ شانسی کیندر وارد ماشین می‌شد. 
 

گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 162 تاريخ : سه شنبه 3 دی 1398 ساعت: 22:06