از دو که حرف می‌زنم

ساخت وبلاگ

امروز بالاخره بعد از گذشت پنج روز از خانه خارج شدم. وقتی که نسیم خنک و مطبوع بیرون پوست تنم را لمس کرد از شدت هیجان به نفس نفس افتادم. سوار ماشین شدم و صدای موزیک را زیاد کردم و بعد انداختم توی بزرگراه خلوت و بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشم برای حدود یک ساعت رانندگی کردم. حدود ساعت هفت عصر سر از محله سنترال وست در آوردم. محله پر بود از کوچه‌های باریک و خانه‌های قدیمی با سبک ویکتوریایی و چراغ‌های حبابی که در امتداد کوچه‌‌ها به صورت منظم نصب شده بودند و درختانی که شکوفه‌هایشان تازه در آمده بود. چند تا آدم را تک و توک می‌توانستی این طرف و آن طرف پیدا کنی که سگ‌هایشان را به گردش آورده بودند. من خودم را در امتداد کوچه پرشینگ پیدا کردم که داشتم تو پیاده‌رو راه می‌رفتم و به تعداد بی‌نهایت شکوفه‌ای که روی شاخه‌های درختان رشد کرده بودند نگاه می‌کردم. از دور دست مردی را دیدم که قلاده سگش را به دستش گرفته بود و داشت به من نزدیک می‌شد. روی صورتش ماسک زده بود. من هم تنها ماسکی را که در خانه داشتم با خودم آورده بودم و هنگام پیاده‌روی آن را روی صورتم زده بودم. با اینحال با نزدیک شدن مرد کذایی سریع راهم را کج کردم و از کوچه پرشینگ بیرون آمدم و وارد کوچه دیگری شدم که اسمش را نمی‌دانم. حدود صد متر جلوتر رفتم و ناگهان دیدم دو نفر دیگر دارند به سرعت به سمت من نزدیک می‌شوند. نمی‌توانستم به عقب برگردم چون دوباره با مرد کذایی مواجه می‌شدم. تصمیم گرفتم به پیاده‌روی آن طرف خیابان بروم تا از آدم‌های این طرف فاصله بگیرم. فکر کنید با چه صحنه ترسناکی مواجه شدم. سه تا نوجوان هفده یا هجده ساله آن طرف خیابان اتراق کرده بودند و داشتند با اسکیت بوردهایشان از روی جدول خیابان به داخل پیاده‌رو می‌پریدند. هیچ راه دیگری نبود که بتوانم فاصله‌ام را با همه آن‌ها حفظ کنم. مثل مهره شاه شطرنج شده بودم وقتی که تمام مهره‌های دیگر سوخته باشند و بعد یک عالمه مهره حریف از وزیر و رخ گرفته تا فیل و سرباز مرا کیش و مات کرده باشند. جوری که نتوانم حتی یک خانه هم روی صفحه شطرنج جم بخورم. کاملا ناامید شده بودم و منتظر بودم ویروس‌ها مثل اشباح سرگردان به سمت من هجوم بیاورند. 
تصمیم گرفتم با تمام قوا خودم را از این مخمصه نجات بدهم. ماسکم را روی صورتم تنظیم کردم تا مطمئن شوم به بهترین نحو ممکن صورتم را پوشانده است. بعد از پیاده‌رو به وسط خیابان آمدم و بعد با سرعت یک قهرمان دوی میدانی و به گونه چهار نعل به سمت ماشینم دویدم. احتمالا آن آدم‌ها فکر کرده بودند دیوانه شده‌ام. ولی برایم اهمیتی نداشت که چه چیزی توی فکرشان می‌گذرد. بالاخره به ماشین رسیدم. پریدم توی ماشین. استارت زدم. و بلافاصله محله سنترال وست را ترک کردم و به سمت خانه آمدم. 
تمام حس خوبی که از شکوفه‌ها و نسیم ملایم و خانه‌های ویکتوریایی در من جمع شده بود با جریانی که اتفاق افتاد از دماغم در آمد. به قول فرنگی‌ها پنیک کرده بودم. وقتی که به خانه آمدم چای آماده کردم و با کیک ساخته شده توسط خودم صرف کردم و صفحات باقی مانده از کتاب دوی موراکامی را خواندم. کتاب را بالاخره تمام کردم. من همیشه وقتی کتاب جدیدی می‌خرم در صفحه اول کتاب اسم و تاریخ و شهری که در آن کتاب را خریده‌ام می‌نویسم. این بار ولی با تمام کردن کتاب در صفحه آخر نوشتم سیاوش، پنجم آوریل 2020، در قرنطینه، شهر سینت‌لوییس. این چند کلمه را برای ده سال دیگر نوشتم. وقتی که کتاب کذایی را از تو قفسه بر می‌دارم و ورق می‌زنم و به صفحه آخر کتاب می‌رسم و این واژگان را می‌خوانم. 
یک جورهایی هدفم از نوشتن این خاطرات در روزهای قرنطینه هم به همین دلیل است. اینکه ده سال دیگر، بیست سال دیگر، یا سی سال دیگر چیزهایی که نوشته‌ام را بتوانم بخوانم و شرح حال اکنونم را به یاد بیاورم. تمام این نوشته‌ها و کلمه‌ها نقش طنابی را بازی می‌کنند که نسخه‌های مختلفی از من را در طول زمان به هم وصل می‌کنند. 
راستش را بخواهید خواندن کتاب دوی موراکامی ده سال طول کشید. البته کتاب قطوری نیست. حدود صد و هفتاد صفحه. صد صفحه اول کتاب را در سال 1387 خواندم. تاریخ دقیق را برای این یادم می‌آید که در آن زمان داشتم برای کنکور کارشناسی ارشد درس می‌خواندم و به همراه هستی (یک دوست فراموش شده) شب‌ها به مجتمع آپادانای تهران می‌رفتیم و در خیابان محیط بر مجتمع با همدیگر می‌دویدیم. خواندن کتاب دو به من برای دویدن انگیزه می‌داد. آن شب‌ها حس خیلی خوبی داشتند. خیابان دور محله آپادانا را دوست داشتم. ساختمان‌های بلند آپادانا را که از بالای ساختمان تا پایین پله پله به مساحتشان اضافه می‌شد را دوست داشتم. همین‌طور پنجره ساختمان‌ها که از پشت آن می‌شد لامپ‌های روشن را دید و یک جور آرامش را در قلب آدم‌های ساکن آنجا احساس کرد. 
چند ماه بعد در فصل زمستان هوای تهران خیلی آلوده شد. هستی به من گفت که به خاطر آلودگی هوا دیگر برای دویدن به فضای باز نمی‌آید. برای اینکه موقع ورزش ریه‌ها پر از ذرات آلوده معلق در هوا می‌شود. من نمی‌خواستم آیین دویدن شبانه در مجتمع آپادانا را متوقف کنم. برای همین در همان هوای آلوده برای چند شب دیگر تنهایی به آنجا رفتم و دویدم. ولی حس نوستالژیک قبلی دیگر وجود نداشت. احساس تنهایی عظیمی در شب‌های سرد و آلوده تهران بهم دست داد. محوطه مجتمع خیلی تاریک شده بود. صدای ماشین‌ها و کامیون‌ها که در اتوبان تهران-کرج با سرعت سرسام‌آور عبور می‌کردند گوشم را آزار می‌داد. بعد از یک شب که حتی نتوانستم یک دور کامل هم دور مجتمع بدوم، دیگر برای دویدن به آنجا نرفتم. همه چیز خیلی ناگهانی تمام شد. دویدن شبانه، دیدن هستی، و خواندن کتاب موراکامی. 
کتاب کذایی در قفسه کتابخانه آپارتمان تهرانمان به فراموشی سپرده شد. دیگر سراغش نرفتم تا سه ماه پیش که برای یک سفر یک ماهه به ایران رفتم. کتاب را از تو قفسه پیدا کردم. چند صفحه‌اش را ورق زدم و جمله‌هایی را که زیرش را خط کشیده بودم مرور کردم. آن را تو چمدانم گذاشتم و به همراه چند کتاب دیگر با خودم به آمریکا آوردم. 
در این روزهای قرنطینه توانستم بقیه هفتاد صفحه کتاب را بخوانم. یک جورهایی بهم انگیزه ورزش کردن می‌داد. برای اینکه بتوانم در طول روز سطح انرژی خوبی داشته باشم مجبورم ورزش کنم. تا یک هفته پیش به بیرون می‌رفتم و دور دریاچه کریو کوئر می‌دویدم. خواندن کتاب بهم برای دویدن انگیزه می‌داد. مسافت یک دور کامل دریاچه شش کیلومتر است. شاید یکی از بهترین جاهایی باشد که برای دویدن سراغ دارم. در طول راه و موقع دویدن می‌توانید از دیدن منظره دریاچه، یک پل بتنی بزرگ، یک عالمه درخت تو در تو، و یک راه آهن با ریل‌های قطور و ریگ‌های درشت به هیجان بیایید.
با اینحال شوربختانه (این کلمه را از کلمه بدبختانه بیشتر دوست دارم) این آخرها مسیر دور دریاچه از بازار تهران هم شلوغ‌تر شده بود. همه آدم‌هایی که در قرنطینه از شدت افسردگی متورم شده بودند به آنجا می‌آمدند و دور دریاچه می‌دویدند یا راه می‌رفتند. برای همین من هم دیگر از خر شیطان پایین آمدم و در خانه ماندگار شدم و کیک پختم و چای خوردم و کتاب از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم آقای موراکامی را به اتمام رساندم و در انتهایش نوشتم: سیاوش، پنجم آوریل 2020، در قرنطینه، شهر سینت‌لوییس. 
 

گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 171 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 22:30