سکانس اول: پدرم علاقه مفرطی به ماشین پیکان داشت. میگفت تکنولوژی پیکان برای کشور انگلیس است و برای همین پیکان یک سر و گردن از بقیه ماشینها بالاتر است. کشورهای دیگر از ژاپن بگیرید تا آلمان و آمریکا، همهشان تکنولوژی ساخت ماشین را از انگلیسیها کپی کردهاند. با همین استدلال گاهی تا جایی پیش میرفت که میگفت پیکان حتی از بنز و بی او و و ماشینهای سوسول ژاپنی هم بهتر است.
البته این را هم بگویم که من بر عکس پدرم از پیکان و تمام متعلقات مربوط به آن متنفر بودم. به نظرم پیکان یکی از المانهایی است که دوران بچگی ما دهه شصتیها را به کسلکنندهترین و تباهترین دوران زندگی در ایران معاصر تبدیل کرده است. من همیشه پای داستانهای برادرم مینشستم درباره وقتی که پدرم برای چند ماه شورلت نوای مدل 1975 خریده بود. اینکه چطور صندلیهای آن چرمی بوده و کولر داشته است و وقتی تو ماشین مینشستی دلت میخواسته تمام هوای داخل ماشین را داخل ششهایت تنفس کنی و بوی نوی چرمها و بدنه ماشین را با تمام وجود استشمام کنی و وقتی که از بیرون بهش نگاه میکردی دوست داشتی همینطوری آن را نوازش و سطح صیقلی و صاف کاپوت و سقف ماشین را لمس کنی. هیجانانگیزترین قسمت داستان وقتی بود که درب صندوق عقب را باز میکردید و داخل آن یک یخچال میدیدید که پدرم عادت داشته آن را پر از قوطی کوکاکولا کند تا وقتی که برای گشت و گذار به خارج از شهر میرفتید کنار جاده پارک کنید و بعد نوشابه را مثل آبشار خالی کنید تو معدهتان.
البته من نمیدانم داستانهای برادرم در مورد شورلت نوا تا چه اندازه واقعی و تا چه اندازه از تخیلات او سرچشمه گرفته بود. برای اینکه در آن زمان که خانوادهمان شورلت نوا داشته است من هنوز به دنیا نیامده بودم و در این جهان وجود خارجی نداشتم و در بهترین حالت به مثابه یک ایده مبهم در ذهن پدر و مادرم جا خوش کرده بودم. وقتی هم که با حسرت از پدرم میپرسیدم چرا شورلت نوای کذایی را فروختی، پدرم با یک جواب سربسته قال قضیه را میکند: اینکه ماشین پت و پهنی بود و به درد کوچه پس کوچههای سنندج نمیخورد و همینطور اینکه پیکان ماشین جمع و جورتر و راحتتری است و نیز تکنولوژی انگلیس و این حرفها...
این را هم بگویم که در یک بازه زمانی دیگر که من شاید یک جینگول مستان یک یا دو ساله بودم برای مدتی ماشین هیلمن داشتهایم. آنطور که از تشریحات برادرم درباره هیلمن یادم میآید انگاری ماشین دست دوم قراضه و زهوار در رفتهای بوده و به اصطلاح متجددین ماشین "خستهای" بوده است و برای همین ارزش حسرت خوردن که چرا پدر خانواده آن را فروخته است نداشته. با اینجا من در دوران بچگی آنقدر از پیکان متنفر بودم که حتی به داشتن هیلمن کذایی هم قانع بودم.
بعد از شورلت نوا و هیلمن از وقتی که خودم را به عنوان یک موجود زنده شناختم و به قول روانشناسها وارد مرحله خود ادراکی شدم تا وقتی که دیگر به یک ارگانیسم پشت کنکوری تبدیل شده بودم، ماشین خانوادگی ما پیکان بود. این را هم بگویم که پدرم علاقه عجیبی به فروش پیکان و خرید یک پیکان جدید داشت. هنوز هم که به آن دوران فکر میکنم نمیتوانم بفهمم دلیل اینکه پیکان قرمز (گوجهای) مدل جوانان 1355مان را فروختیم تا پیکان قرمز (گوجهای) مدل جوانان 1350مان را بخریم چه بود و چه طور میشد این اندازه از یکنواختی و عدم تنوع را توجیح کرد.
تنها دلیلی که پدرم برای توجیح خریدن پیکانهای مشابه میآورد این بود که این یکی خیلی "نرمتر" از ماشین قبلی است و شتاب بیشتری هم دارد.
وقتی دومین پیکان گوجهای را خریدیم من دوازده یا سیزده سالم بود. هر چه پدرم بیشتر از پیکان جدید و نرمتر بودن آن تعریف و تمجید میکرد من بیشتر نسبت به آن متنفر میشدم. وقتی میخواستم پنجره ماشین را پنج سانتیمتر پایین بیاورم باید دو دستی میافتادم رو دستگیره و با تمام نیرویی که در سلولهای بدنم پیدا میشد دستگیره را میچرخاندم.
*
سکانس دوم: یکی از شبهای زمستان 1377 بود. برف مثل رگبار کلاشینکف از آسمان روی شهر کرج میبارید. من و پدرم سوار پیکان گوجهای مدل جوانان 1350 بودیم و برای اینکه به خانه برویم از بلوار طالقانی داشتیم به سمت میدان آزادگان حرکت میکردیم. قسمت شمالی میدان آزادگان، منطقه عظیمیه کرج محسوب میشد که در دامنه کوههای شمال کرج قرار داشت. تو دهه هفتاد هنوز کسی غیر از خانواده ما در عظیمیه زندگی نمیکرد. خانه ما در بالاترین قسمت عظیمیه بین چند تا کوه و صخره جا خوش کرده بود.
بخاری ماشین طبق معمول خراب بود. خیلی خوابم میآمد ولی تو فیلمها دیده بودم که اگر تو یک همچین سرمایی آدم خوابش بگیرد دیگر راهی برای برگشت نیست و احتمالا پدرم با جسد یخ زده من در صندلی کمک راننده مواجه خواهد شد. برای همین تمام تلاشم را میکردم که نخوابم. بوی بنزین داخل ماشین پیچیده بود. یکی از چراغهای جلوی ماشین هم سوخته بود. به پدرم گفتم: فکر کنم وقتش رسیده که ماشین را ببری تعمیرگاه یک دستی به سر و رویش بکشند و بخاریاش را هم تعمیر کنند. پدرم گفت: نه، فعلا خوب کار میکند. ماشین خیلی نرمی است. هوا هم که خیلی خوب است.
برگشتم و به پدرم نگاه کردم. یک پیراهن آستین کوتاه نازک پوشیده بود، داشت تخمه میشکست و با بیخیالی و خوشحالی فراوان مشغول رانندگی بود. رانندگی در آن شب یخزده با پیکان جوانان برایش به مثابه رانندگی در اوشن درایو شهر میامی با یک بوگاتی هفتصد هزار دلاری بود (من صمیمانه اعتقاد دارم اگر همه آدمهای دنیا روحیه انطباقپذیری و خوشبینی پدرم را داشتند الآن گونه بشر با تکامل داروین به جایی رسیده بود که داشت روی سیارههای خارج از منظومه شمسی کلونیهای جدیدی میساخت.)
بقیه راه بین من و پدرم حرفی رد و بدل نشد. پدرم رادیو را روشن کرده بود و روی باند ای ام یک کانال به زبان اسپانیایی پیدا کرده بود که به سختی میتوانستید صدای مجری را از بین یک عالمه خش و نویز و سیگنالهای صوتی ناشناخته تشخیص بدهید. پدرم صدای رادیو را تا ته زیاد کرده بود و با اینکه زبان اسپانیایی بلد نبودیم داشت به دقت به حرفهای مجری گوش میداد.
به میدان آزادگان رسیدیم و وارد عظیمیه شدیم. سیصد یا چهارصد متر بالای میدان آزادگان ماشینمان توی برف گیر کرد. پدرم یک عالمه گاز داد. چرخها چند بار بکسوات کردند. بعد موتور ماشین به تته پته افتاد و ناگهان خاموش شد. رادیو هم به همراه موتور ماشین خاموش شد و من و پدرم در سکوت و تاریکی مطلق فرو رفتیم. پدرم همچنان داشت در تاریکی تخمه میشکست. صدای شکستن تخمه به عمق سکوت و سرما اضافه میکرد. انگاری هنوز این واقعیت که ماشین تو برف گیر کرده را قبول نکرده بود. بعد از مدت درازی فقط دو کلمه ازش شنیدم: گیر کردیم.
تو خیابان عظیمیه هیچ کس غیر از من و پدرم و دانههای برف نبود. هیچ ساختمان یا نشانه دیگری از تمدن در آنجا دیده نمیشد. ساعت طرفهای یازده شب بود.
پدرم چندین بار استارت زد. ولی صدایی از ماشین در نیامد. دکمه کاپوت را زد و از ماشین پیاده شد. به سمت جلوی ماشین رفت، کاپوت را بلند کرد و مشغول کند و کاو موتور و دست و پنجه نرم کردن با دل و روده ماشین شد.
از سرما تمام بدنم لمس شده بود. سعی میکردم خوابم نبرد. داشتم صحنههای فیلم سپید دندان را مرور میکردم. احساس کردم تبدیل شدهام به شخصیت جک کنروی که برای جستجوی طلا در دشتهای آلاسکا گیر کرده است و برای اینکه از سرما یخ نزند مجبور است بر خواب غلبه کند.
پدرم بعد از چند دقیقه سرش را از کاپوت بیرون آورد و به سمت من آمد. بهم گفت که هیچجوره ماشین روشن نمیشود. به اطرافش نگاه کرد. به این واقعیت پی برد که هیچ نشانهای از تمدن در آنجا دیده نمیشود. وسط آلاسکا گیر کرده بودیم. پدرم کمکم داشت روحیه انطباقپذیری با شرایط سخت را از دست میداد. با اینحال سعی میکرد نگرانیاش را از من پنهان کند. بهم گفت: چیز خاصی نیست. باید بروم و کمک بیارم. ممکن است یک مقدار اذیت شویم ولی بعدا برایمان تبدیل به خاطره میشود. یک تعمیرگاه شبانهروزی تو خیابان مطهری است. من پیاده به سمت آنجا میروم و بعد آدم میآورم که ماشین را تعمیر کند. برای تو سخت میشود که این مسیر را پیاده بیایی؛ برای همین اینجا منتظر باش تا ما برگردیم.
پدرم در تاریکی محو شد. من تو ماشین نشسته بودم و داشتم فیلم سپید دندان را مرور میکردم و سعی میکردم خوابم نبرد و طبق نصیحتهای پدرم روحیه انطباقپذیریام را افزایش بدهم و به این فکر کنم که بعدها تمام این ماجراها خاطره میشود...
*
سکانس نهایی: پدرم بعد از شبی که ما در برف گیر کردیم به این نتیجه رسید که پیکان کذایی بیش از حد زهوار در رفته است. یک هفته بعد ماشین را فروخت. به ما وعده داد که قرار است یک ماشین هیجانانگیز و خیلی نرم بخرد که موتورش اندازه موتور هواپیما قدرت داشته باشد. صبح جمعه پدرم ماشین جدید را جلوی خانه پارک کرد. من تو حیاط بودم. از در حیاط بیرون آمد و ماشین جدیدمان را دیدم: یک پیکان سپر جوشن نوی سفید رنگ که صندلیهایش با پلاستیک پوشیده شده بود.
برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 158