پدرم علاقه مفرطی به رادیو و تمام چیزهای مرتبط با آن داشت. یکی از سوراخ سنبههای بازار تهران مربوط به فروش رادیوهای ترانزیستوری و لامپی و قطعات نایاب آنها بود. هر موقع پدرم گذرش به آنجا میافتاد آنچنان ذوق زده میشد که انگار مثلا یک بچه ده ساله وارد اسباببازی فروشی دیزنی در گلندیل کالیفرنیا شده باشد. یک بار پدرم از یک مغازه قدیمی که احتمالا در زمان احمد شاه افتتاح شده بود یک رادیوی لامپی خرید و به خانه آورد. رادیو را روی یک میز و گوشه کتابخانه قرار داد. رادیوی کذایی بدنه چوبی قهوهای رنگی داشت. پدرم اصرار داشت که به من بقبولاند که بدنه رادیو از جنس چوب بلوط متعلق به جنگلهای اسکاندیناوی است. در پنج روز اولی که از خرید رادیو لامپی میگذشت پدرم مشغول صیقل دادن بدنه رادیو با سنباده و روغن زیتون بود. من کنار پدرم مینشستم و با دقت خیلی زیادی به فرآیند صیقل زدن بدنه رادیو نگاه میکردم. پدرم یک سری حروف حک شده روی رادیو را به من نشان میداد و میگفت اینجا نوشته است Made in Germany. وقتی میخواست عبارت "ساخت آلمان" را به انگلیسی برای من تلفظ کند یک مقدار دهانش را کج و کوله میکرد تا بتواند تلفظ آمریکایی من در آوردیای را به کلمات "ساخت آلمان" وصله کند. بعد برایم تعریف میکرد که این رادیو زمان هیتلر و قبل از جنگ جهانی دوم ساخته شده است و بعد از جنگ دیگر هیچ وقت نمونه مشابهی از آنها ساخته نشد. از نظر پدرم هیچکدام از رادیوهای جدیدتر، حتی رادیوهای ترانزیستوری آمریکایی، صدایی به کیفیت و وضوح رادیوی آلمانی ساخت دوره هیتلر نداشتند. برای اینکه حرفش را اثبات کند رادیو را برای من روشن میکرد و بعد میانداخت روی فرکانس امدبلیو. بعد اینقدر پیچ سمت راست را میچرخاند تا میرسید به یک کانال رادیویی که به زبان چینی حرف میزد. بعد میگفت: این امواج رادیویی از چین میآید و با وجود این همه فاصله چنان وضوحی دارد که انگاری داری به صدای آبشار گوش میکنی...
برای مدت چند ماه رادیوی آلمانی زمان هیتلر در خانه ما تبدیل شده بود به یک موجود مقدس که پدرم هر هفته آن را با روغن زیتون صیقل میداد تا چوب بلوط بدنهاش سالم بماند و تاب بر ندارد. در طول آن مدت پدرم همیشه به من اصرار میکرد که کنارش بنشینم تا برای من یک برنامه کودک رادیویی متعلق به شبکه صدا و سیمای کرواسی یا یوگوسلاوی یا یک همچین کشورهایی پیدا کند. اوضاع داشت به خوبی و خوشی سپری میشد تا اینکه شوربختانه (این کلمه را از کلمه بدبختانه بیشتر دوست دارم) رادیو آلمانی از کار افتاد. پدرم در یکی دو روز اول سعی میکرد با کوباندن مشت به بالا و پهلوهای رادیو آن را تعمیر کند. بعد از آن چند تا مشت دیگر به قسمت جلو و همینطور پشت رادیو فرود آورد ولی شوربختانه هیچ اتفاق خاصی نیافتد. بالاخره پدرم دست به پیچگوشتی شد و رادیو را باز کرد و دل و رودهاش را بیرون کشید. لامپهای رادیو را یکی یکی بررسی کرد. بعد متوجه شدیم یکی از لامپها سوخته است. همان لحظه من و پدر سوار پیکان سفید مدل 1372مان شدیم و از کرج به سمت بازار تهران تخته گاز رفتیم. پدرم دست من را محکم گرفته بود و با سرعت از دالانهای تنگ و شلوغ بازار عبور کردیم تا به قسمت مربوط به رادیو و وسایل الکتریکی مرتبط با آن رسیدیم. تمام مغازهها را بالا و پایین کردیم تا بتوانیم لامپ مشابه لامپ سوخته را پیدا کنیم. لامپ کذایی تو هیچ کدام از مغازهها پیدا نشد. وارد آخرین مغازه شدیم تا آخرین شانسمان را امتحان کنیم. داخل مغازه یک پیرمرد حدودا دویست ساله پشت یک عالمه خنزر پنزر نشسته بود. کل مغازه را دود گرفته بود جوری که به سختی میشد صورت چروکیده و مچاله شده طرف را از داخل دود تشخیص داد. پدرم نمونه لامپ مورد نیاز را به پیرمرد دویست ساله نشان داد و گفت از این لامپها میخواهم برای رادیوی مدل سنهایزر. پیرمرد دویست ساله که تمام مدت به یک نقطه نامعلوم در عمق تاریخ خیره شده بود سرش را بالا آورد و نیم نگاهی به لامپ توی دست پدرم انداخت. دوباره صورتش را به سمت تاریخ برگرداند و یک پک عمیق به سیگارش زد. من داشتم تو ذهنم تحلیل میکردم که چطور آن همه ستون خاکستر توانسته همچنان روی سیگار مقاومت کند بدون اینکه روی زمین بریزد. و همینطور داشتم فکر میکردم که چرا خاکستر سیگار را توی جاسیگاری خالی نمیکند. وقتی که داشتم به همه اینها فکر میکردم بالاخره شروع کرد به حرف زدن. صدایش از ته چاه در میآمد. گفت: مهندس! نمیتوانی لامپ رادیوی سنهایزر را تو ایران پیدا کنی. یا باید بروی عراق یا ارمنستان.
برگشتم و به صورت پدرم نگاه کردم. چشمهایش توی دود محو شده بود. هیچ حرفی نمیزد و به صورت پیرمرد دویست ساله خیره شده بود. لامپ را توی نایلونی که دستش بود گذاشت. دست دیگرش را روی شانه من قرار داد. گفت: برویم بچه!
سوار پیکان سفید مدل 1372 شدیم و از بازار تهران به سمت کرج رانندگی کردیم. پدرم در طول مسیر هم هیچ حرفی نزد. وقتی وارد خانه شدیم رفت و بدنه رادیو را با روغن زیتون صیقل داد. یک پارچه گلگلی بالای رادیو انداخت و یک گلدان آگلونمای کوچک رویش قرار داد.
برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 220