چهار دقیقه به ساعت دوازده شب مانده. همچنان قطرات سرماخوردگی در درون بدنم چکه میکند.
من باید زود خودم را به تخت برسانم و جسم زهوار در رفتهام را زیر پتو قایم کنم.
سلولهای مغزم دیگر توان فکر کردن ندارند. سلولهای مغزیام به مثابه کارگران معدن زغال سنگ روزی دوازده ساعت در شرایط غیر انسانی کار میکنند. باید استراحت کنم. بدنم و مغزم به استراحت نیاز دارد. مغزم انباشه شده از فکرهای تو در تو، فکرهای خرچنگی، فکرهای چسبناک، فکرهای پرهیاهو...
و زندگیام را دوباره باید برگردانم به شرایط متعادل و کنترل شده. چند روز کنترل زندگی از دستم خارج شده است. باید دوباره دیسیپلین را به روزمرگیهایم برگردانم. یک کتاب مدیریت زمان از کتابخانه برداشتم و چند صفحه از آن را خواندم. بعد از خواندن آن حس بهتری پیدا کردهام.
الآن هم به مثابه پیروی از دیسیپلین کذایی خودم را باید زودتر به تختخوابم برسانم. قبل آن یک قرص ویتامین ث در آب حل خواهم کرد و بالا خواهم کشید و قورت خواهم داد؛ شاید باکتریهای سرماخوردگی دست از بدن نیمهجان من برداشتند.
شب شما بخیر.
دوازده و سه دقیقه.
گوریل فهیم...برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 164