قصه‌های من و بابام

ساخت وبلاگ

1- یک کبابی در دوردست‌ترین نقطه کرج وجود داشت به نام حاج عباس. وقتی پدرم می‌خواست مرا برای غذا خوردن به بیرون ببرد، باید یک ساعت رانندگی می‌کردیم تا به آنجا برسیم. اگر غذایش هم تمام شده بود گزینه دیگری برای رستوران رفتن وجود نداشت. باید برمی‌گشتیم خانه املت می‌خوردیم.

 2- وقتی که پشت کنکور بودم پدرم برای اینکه استفاده از کامپیوتر را برایم محدود کند، ماوس کامپیوتر را برداشت و توی انباری قایم کرد. از همان زمان بود که در شورت‌کات‌های کیبورد اندازه یک کارمند گوگل مهارت پیدا کردم.

 3- من و پدرم عاشق شکلات صبحانه‌های پاک بودیم. آن‌ها را می‌گذاشتیم تو فریزر یخ می‌زد. بعد قاچ قاچ می‌کردیم می‌گذاشتیم توی دهانمان. تکه‌های یخی شکلات با آهستگی و متانت فراوان روی پرزهای زبانمان ذوب می‌شدند و با خوشحالی فراوان به سمت معده‌مان می‌خرامیدند.

 4- پدرم یک غذا برای خودش اختراع کرده بود اسمش را گذاشته بود غذای سلامتی. اینجوری درست می‌شد که ماهیتابه را می‌بردی دم یخچال، هر چی تو یخچال داشتی خالی می‌کردی توش و بعد همه را با هم سرخ می‌کردی: بادمجان، پیاز، تخم‌مرغ، گوجه‌فرنگی، سیر، سیب‌زمینی.

 5- پدرم وقتی خوشحال بود و دنیا به کامش، پشت سر هم اسم بِرَد پیت را با لهجه آمریکایی برای خودش تکرار می‌کرد.
برد پیت
برد پیت
برد پیت
برد پیت
برد پیت

 6- سال 1370 پدرم برای اینکه وارد عرصه تجارت شود به کیش رفت و یک سری لوازم آرایشی خرید و با خودش به کرج آورد. جانم برایتان بگوید که هیچ‌کس آن لوازم آرایشی را از ما نخرید. پدرم همانجا تجارت را بوسید و گذاشت کنار. و اینگونه شد که من تمام نقاشی‌های کودکی‌ام را با مداد چشم و ریمل و رژ لب کشیدم. 

 7- توی سفری که پدرم در سال 1370 به جزیره کیش داشت، برای من به عنوان سوغاتی یک نوشابه خانواده کوکاکولا آورد! اولین باری بود که یک نوشابه را در ابعاد "خانواده" می‌دیدم. برای بیش از یک ماه قطره قطره ازش می‌خوردم که مبادا به این زودی‌ها تمام شود. قطره‌هایش برایم حکم آب مقدس داشت که باید برای حفاظت از شیاطین روزی چند قطره از آن را می‌نوشیدم.

 8- روزی که پیکان زرد رنگمان را فروختیم و به جایش یک آر-دی خاکستری خریدیم، من و پدرم نوار کاست شماعی‌زاده و هایده را پرت کردیم یک طرف و در عوض به مادرن تاکینگ و سلن دیون گوش ‌دادیم. بعد موقع دور دور تو خیابان‌های گوهردشت کرج حس چرخ زدن تو برادوی نیویورک بهمان دست داد.  

 9- هر بار به پدرم می‌گفتم می‌خواهم کنکور را بی‌خیال شوم و نویسنده شوم با واکنشی در حد حمله آمریکا به هیروشیما مواجه می‌شدم. بعد، اولین باری که نوشته‌ام تو یک نشریه چاپ شد، پدرم ده نسخه از نشریه کذایی را خرید تا بین فامیل و در و همسایه به مثابه نذری پخش کند.

 10- پدرم علاقه وافری به "آمپول پنادور" داشت. وقتی که مریض می‌شدم و مرا پیش دکتر می‌برد، تمام تلاشش را می‌کرد که دکتر را قانع کند برای من پنادور بنویسد. برای همین همیشه با روش‌های دیپلماتیک و غیر دیپلماتیک سعی می‌کردم مادرم مرا به دکتر ببرد. مادرم به جنتامایسین قانع بود.

گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 202 تاريخ : چهارشنبه 24 بهمن 1397 ساعت: 16:42