زندگی مثل یک قطعه هایکوی ژاپنی

ساخت وبلاگ

یادتان می‌آید وقتی بچه بودیم همیشه آرزو می‌کردیم که اگر بزرگ شویم فلان کار را می‌کنیم و فلان چیز را می‌خریم؟ من همچنان با همان هیجان برای خودم خیالبافی می‌کنم که وقتی بزرگتر شدم صاحب چه چیزهایی خواهم شد. انگار هنوز به اندازه‌ی کافی بزرگ نشده‌ام یا انگار هنوز توی انبوهی از خیال و رویا غلت می‌خورم. 
خواستم برایتان اعتراف کنم که وقتی "بزرگتر" شدم صاحب یکی از این جت‌های شخصی خواهم شد. امشب با اعتماد به نفس فراوان داشتم در یک وبسایت فروش جت بین مدل‌هایی که برای فروش گذاشته بودند می‌گشتم تا گزینه‌ی مورد نظرم را که قیمت معقولی هم برای وقتی که بزرگتر شدم داشته باشد انتخاب می‌کردم. 
به یک فالکون مدل ۲۰۰۲ رسیدم که به نظرم برای شروع گزینه‌ی خوبی است و حدود شش و نیم میلیون دلار برایم آب می‌خورد. 
بعد داشتم می‌اندیشیدم که چطور هنوز با آن شور و حال بچگی به این فکر می‌کنم که وقتی بزرگ شوم صاحب چه چیزهایی خواهم شد. بعد به این نتیجه رسیدم که این فکرها تا وقتی تو مغز آدم وول می‌خورد که در استاتوس دانشجویی گیر کرده باشید. وقتی همچنان مثل من در استاتوس دانشجویی باشید دچار رویاپردازی دن‌کیشوت‌واری در باب آینده‌ی شغلی‌تان خواهید شد. بعد که فارغ‌التحصیل شوید به دو آدم متفاوت تقسیم خواهید شد:
در حالت اول ممکن است برای خودتان بیزینس یا استارت‌آپ دلخواهتان را بزنید که بعدش ممکن است یا با سر به زمین بخورید و ضربه مغزی کنید و یا اینکه واقعا به رویاهای بچگی‌تان برسید و صاحب جت و جزیره و هلکوپتر شخصی‌تان شوید.
حالت دوم این است که در یک شرکت شروع به کار کنید و دچار نوعی زندگی کارمندی شوید که خودتان را تا آخر عمر بین فشار چرخ دنده‌هایی که رئیستان آن را می‌چرخاند احساس کنید. و تمام عمر ببینید چطور شیره‌ی وجودی‌تان لای چرخ‌دنده‌ها چلانده می‌شود و یک آب باریکه برای گذران زندگی برایتان باقی می‌ماند. (البته این که گفتم حالت‌های حدی قضیه است و شما ممکن است زندگی معمولی و خوبی را بین همان چرخ دنده‌ها داشته باشید. ولی من همیشه به حالت‌های حدی قضیه فکر می‌کنم.) (سناریوی اول)
*
از طرف دیگر که بخواهیم به موضوع نگاه کنیم باید بگویم که من هنوز هم مطمئن نیستم که آیا باید بالاخره این جت شش و نیم میلیون دلاری را بخرم یا نه. اصلا آیا نیاز هست که آدم تا این حد ثروت کسب کند و به نوبه‌ی خودش باعث بر هم زدن تعادل ثروت بین مردم دنیا شود؟ و همان سوال کذایی که آخرش که چه؟ آیا زندگی ساده‌تر و مینیمال‌تر باعث خوشحالی بیشتر نخواهد شد؟ وقتی که بیشتر فکر می‌کنم نظرم به این سمت برمی‌گردد و احساس می‌کنم برای اینکه زندگی بهتری داشته باشید باید سه چیز را ساده‌سازی و مینیمال کنید (به معنای دیگر مقادیر اضافی آن را دور بریزید):
یک: جریانات آشفته‌ی مغزی
دو: دارایی‌های منقول و غیر منقول اضافی
سه: آدم‌های اضافی زندگی‌تان که به صورت فرسایشی روح شما را به قول صادق هدایت در انزوا می‌خورند و می‌تراشند
اگر این سه تا گزینه را دور بیاندازید ناگهان احساس می‌کنید که چقدر زندگی مثل یک قطعه هایکوی ژاپنی ساده و در عین حال زیبا و هیجان‌انگیز خواهد شد. بعد می‌بینید که چقدر وقت خواهید داشت برای اینکه تمام کتاب‌هایی که دوست دارید را بخوانید و فیلم‌هایی که عاشقشان هستید را ببینید و با دوستان خوبتان بروید کافه قهوه و کیک بخورید و درباره‌ی شوپنهاور حرف بزنید و هر روز یک عالمه بنویسید و فیلم بسازید و ساز بنوازید و عکس بیاندازید. (سناریوی دوم)
*
حالا اگر از من بپرسید که کدام سناریو را بالاخره ترجیح می‌دهی احتمالا بگویم سناریوی دوم. با اینحال سناریوی اول و خریدن جت شخصی هم خیلی وسوسه کننده است. به نظرم من باید حدود ۳۰۰ سال تو این دنیا زندگی کنم و هر دو تای این سناریوها و البته چند تای دیگر را تا آخرش بروم. بعد بهتان خواهم گفت که کدام یکی بهتر است. اما در واقع من در خوشبینانه‌ترین حالت ۴۰ سال دیگر بیشتر برای زندگی وقت ندارم و هنوز هم به این قطعیت نرسیده‌ام که بالاخره کدام راه را باید انتخاب کنم؟

گوریل فهیم...
ما را در سایت گوریل فهیم دنبال می کنید

برچسب : زندگی مثل یک استکان چای است,زندگی مثل یک فنجان چای,زندگی مثل یک کلاف کامواست,زندگی مثل یک کامواست,زندگی مثل یک قالی است,زندگی مثل یک,زندگی مثل یک پیانوست,زندگی مثل یک گل سرخ,زندگی مثل یک پیانو است,زندگی مثل یک فنجان چای است, نویسنده : gourila بازدید : 314 تاريخ : پنجشنبه 18 شهريور 1395 ساعت: 16:01