تو این عصر یکشنبه آرام و ساکت خواندن رمان دیوار نوشته علیرضا غلامی را تمام کردم.
رمان خاصی بود. درباره دوران جنگ ایران و عراق. ساده و روان. بیتفاوتی راوی شاخص بود. یک جور حس میکردی که انگار راوی به یک نوع اوتیسم دچار است: پسرک چهارده ساله بیتفاوتی که مدام کلاه کشیاش را پایین میکشد و تکههای جنازه را از کوچه و خیابان جمع میکند. فضای سیاه و تلخی داشت.
وقتی که من شروع کردم به شناختن خودم جنگ تمام شده بود. در واقع من با خاطرات جنگ بزرگ شدم و نه خود جنگ. و البته با ترسی مدا...م از شروع یک جنگ جدید. هر کسی میخواست برایم داستان بگوید تا خوابم ببرد از بمبباران و فرار و ترکش و نوار چسبهای ضربدری روی پنجره و پناهگاه و آژیر قرمز میگفت! و یادم هست وقتی چهار پنج ساله بودم پدرم تو ماشین ساختمانهای مخروبه را میدید و میگفت جنگ همه چیز را ویران کرده است. و من دقیقا منظور او را نمیفهمیدم. یک بار هم برادرم خانه آمد و گفت با همکلاسیهایش یک بمب عمل نکرده کنار رودخانه پیدا کردهاند و من باز هم منظورش را نفهمیدم ولی فکر کردم باید خیلی چیز جالبی باشد که یک بمب عمل نکرده پیدا کرده باشی.
برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 169