ساعت هفت صبح تقاطع دیل و مککازلند ایستاده بودم و منتظر بودم که چراغ سبز شود و خواب همچنان در چشمهایم موج میزد و ذهنم همچنان درگیر خوابهایی بود که دیشب دیده بودم و مغزم مثل میدان انقلاب شلوغ و پر دود و بوق بود و در عالم خودم بودم که سرم را پایین انداختم و ناگهان این برگ کوچک را دیدم کنار کفشم روی پیادهرو افتاده بود؛ به من خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد.
انگار که برای سالها میشناختمش. تنها کاری که انجام دادم این بود که ازش عکس بگیرم؛ در کنار پیادهروی سیمانی. حالا دارم فکر میکنم که الآن این نیمه شب دارد چهکار میکند. بچه که بودم ویر این را داشتم که فکر کنم اشیاء چه بلایی سرشان میآید. وقتی که قایق کاغذی را توی جوب پر از آب رها میکنی چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد؟ و حالا دارم به سرنوشت این برگ فکر میکنم. اگر بیست سال پیش این برگ را میدیدم به جای اینکه ازش عکس بگیرم، خم میشدم، آن را بر میداشتم، به خانه میآوردم و لای یکی از جلدهای کتاب تاریخ تمدن پدرم میگذاشتم تا خشک شود. اگر به خانه پدریام بروید هنوز میتوانید لای آن کتابهای تاریخی و حقوقی برگهای خشک شده را پیدا کنید. انگار که زیادی بزرگ شدهام و امروز صبح تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که ازش عکس بگیرم و او را بسپارم به دست باد، باران، سرنوشت.
برچسب : نویسنده : gourila بازدید : 205