چند وقت پیش اندرو هیوبرمن در پادکستش یک ایده جدید را توضیح داد که من از شنیدن آن بسی لذت بردم و در حال حاضر در حال انجام دادن آن هستم. به شما هم توصیه میکنم که این کار را انجام دهید. ایده این است که دارم یک زندگینامه از خودم مینویسم. این زندگینامه قرار نیست جایی چاپ شود یا کسی غیر از خودم آن را بخواند. برای همین میتوانم بدون سانسور اعماق چند هزار متری از درونم را هم در زندگینامهام بنویسم و توضیح دهم. همینطور قرار نیست که یک کتاب یک میلیون صفحهای باشد. در نهایت شاید بیشتر از بیست یا سی صفحه نشود. تو این زندگینامه خودم و زندگیام و احساساتم را از وقتی که یادم میآید (سه یا چهار سالگی) تا الآن با دقت یک جراح قلب تشریح میکنم. میتواند به بخشهای مختلفی تقسیم شود. یک صفحه برای سه تا هفت سالگی، یک صفحه برای هفت تا ده سالگی و... تو هر صفحه نیازی به توضیح مبسوط در پاراگرافهای طولانی نیست. میتوان همه چیز را در بولت پوینت (فکر کنم فارسیاش باید بشود نقطه گلوله) یا با اعداد لیست کرد. تو هر بازه زمانی از زندگیام مینویسم که کجا زندگی کردهام. آدمهای مهم زندگیام کی بودهاند. چه کارهایی انجام دادهام. به چه اهدافی دست پیدا کردم. آیا خوشحال بودهام یا افسرده. و چه اتفاقات مهمی در زندگیام افتاده است. هر سال یا هر چند سال یک بار این زندگینامه را به روز میکنم.یک چیز خوب درباره این زندگینامه این است که به من دید بهتر و واضحتری میدهد که ببینم در طول عمرم چه اتفاقاتی گذشته است و من چطوری از یک بچه سه ساله به اینجا رسیدهام. یکجور سازه ذهنی. به جای اینکه همه اتفاقات و خاطرات گذشته تو ذهنم به صورت پراکنده تکرار شود، با یک ساختار منظم روی کاغذ (یا لپتاپ) نوشته میشود. و من ای, ...ادامه مطلب
امشب داشتم رانندگی میکردم و به سمت خانه میرفتم. خانم شین بهم تلفن زد. تا تلفن را برداشتم صدای گریه بلندش را شنیدم. داشت زار میزد. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. خیلی ترسیدم که چه اتفاقی برایش افتاده است. برایم تعریف کرد که تو رابطه با پارتنر جدیدش مشکل پیدا کرده. و اینکه تمام مشکلات زندگی هم روی دوشش تلنبار شده است. خانواده، کار، مهاجرت، رابطه، اینکه هنوز نمیداند کجای زندگی ایستاده است و قرار است چه اتفاقی بیافتد. احساس کردم همه چیزهایی که خودم بهشان فکر میکنم و خودم با آنها دست و پنجه نرم میکنم را یک نفر دیگر دارد بلند بلند و پشت مقدار معتنابهی گریه برایم بازگو میکند. تنها فرقش این بود که من در ماشین و در حال گوش دادن به لئونارد کوهن و تو دل خودم بهشان فکر میکنم و او حداقل این بخت را داشت که بتواند خودش را با گریه خالی کند و بتواند با کسی در این باره حرف بزند.فکر میکنم دلیلش این است که من و خانم شین هر دو داریم به وسط عمرمان نزدیک میشویم. یکجورهایی باید بحران میانسالی باشد. تا چند سال پیش مثل یک ماشین برنامهریزی و کدنویسی شده کار میکردیم. مدرسه، کنکور، دانشگاه، مهاجرت، دوباره دانشگاه، و پیدا کردن کار. حالا وسط قضیه (زندگی) هستیم و به قسمت سراشیبیاش رسیدهایم. وسط زندگی بودن یکجورهایی شبیه وسط دوره پیاچدی بودن است. آدم نه راه پس دارد نه راه پیش. نمیتوانی دانشگاهت را عوض کنی. نمیتوانی استاد راهنمای دیوثت را عوض کنی. نمیتوانی هیچ غلطی بکنی. فقط باید تو مردابی که گیر کردهای دست و پا بزنی. بدون اینکه بشود یک اینچ به سمت جلو حرکت کرد (ببخشید انگاری زیادی دارم غر میزنم. گریههای خانم شین و غرهای خودم را روی شما خالی کردم.)در نهایت به روی خودم نیاوردم که من هم ه, ...ادامه مطلب
الآن در ادامه خواندن آلن دوباتن به این جمله رسیدم: اندک زمانی بعد از مرگ برادرش، کلوئه دچار افکار عمیق فلسفی شده بود. برایم تعریف کرد: همه چیز برایم سوال برانگیز شد. باید درک میکردم مرگ چه مفهومی داره. و همین کافی بود که هر کسی رو به فیلسوفی تبدیل کنه. *دو سال از درگذشت مادرم میگذرد. چند روز پیش سالگردش بود. شنبه قبلی، چهارم فوریه. من تمام سعیام را کردم که برایم یک روز معمولی باشد. از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم. ریشهایم را تراشیدم. صبحانه خوردم. به کافه رفتم. سعی کردم تو لپتاپم غرق کار شوم. سعی کردم افکار مربوط به مامان را گوشه ذهنم دفن کنم. سعی کردم حواسم را پرت کنم. هنوز بعد از گذشت دو سال کمترین فکری به مامان باعث میشود یک لایه اشک رو چشمانم بنشیند و بغض صدایم را خفه کند. هنوز هم نمیتوانم بروم و عکسهای قدیمی را ببینم. *چند روز پیش دوباره کتاب “مرگ” نوشته شلی کاگان، استاد فلسفه دانشگاه ییل، را از تو کتابخانهام درآوردم و مشغول خواندنش شدم. این کتابی بود که بعد از درگذشت مامان شروع به خواندنش کردم. باید درباره مرگ بیشتر میفهمیدم. چون تمام افکارم را به هم ریخته بود. دنبال چیزی میگشتم که بتواند به افکارم نظم بدهد. *هنوز هر چقدر سعی میکنم در عالم بیداری حواسم را به زندگی روزمره پرت کنم، تو خواب دوباره تمام خاطرات و داستانهای جدید و مرموز درباره مادرم مثل قیر مذاب میچسبد به جریان افکارم. سعی میکنم به خوابهایم خیلی فکر نکنم و زود فراموششان کنم. سعی میکنم درک کنم که خواب دیدن یک مکانیزم تکاملی است که مغز آدم بتواند کم کم این قضیه را بپذیرد و هضم کند. به قول آلن دوباتن انگاری تبدیل به یک فیلسوف شدهام. یک فیلسوف مستاصل که نمیتواند فیزیک قضیه را درک کند و برای همین ب, ...ادامه مطلب
برف به صورت تکه های بزرگ و کرکی پایین می آمد و شهر کوچک را سفید پوش کرده بود. مهسا پشت پنجره کافه نشسته بود، قهوه اش را می خورد و مردمی را که با عجله در خیابان می آمدند تماشا می کرد. او احساس می کرد که از همه چیز جدا شده است، انگار که تماشاگر زندگی خودش است. او در مورد دوستانش، الهه و صحرا فکر کرد و متعجب بود که آنها چه کار می کنند. به نظر میرسید که آنها همیشه میدانستند از زندگی چه میخواهند، در حالی که مهسا احساس میکرد گمشده و سرگردان بود. مرد جوانی وارد کافه شد و روبروی او نشست. آنها با هم صحبت کردند و مهسا دید که با او صحبت می کند و درباره ترس ها و تردیدهایش به او می گوید. او با دقت گوش داد و نگاهش از نگاه او خارج نشد. با ادامه بارش برف در بیرون، مهسا متوجه شد که این غریبه به او هدیه ای داده است - لحظه ای از ارتباط و تفاهم در دنیایی که اغلب احساس سردی و بی تفاوتی می کرد. لبخندی زد و یک جرعه دیگر از قهوه اش را خورد و کمی احساس تنهایی کرد.- یک داستان خیلی کوتاه که از چت جی پی تی خواستم برایم به سبک سلینجر بنویسد و بعد آن را با مترجم گوگل به فارسی برگرداندم و فقط اسمها را به اسمهای فارسی تغییر دادم. نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۸ | بخوانید, ...ادامه مطلب
داشتم فکر میکردم من اگر جای کینگ چارلز سوم بودم میشدم کینگ سیاوش اول. میرفتم تو کاخ باکینگهام مینشستم و صبحانه انگلیسی میخوردم. ولی واقعا احساس میکنم حس بیخودی دارد. باید هفتاد سال منتظر میماندم تا این اتفاق بیافتد. بعد چهجور پادشاهی هستم که هیچکسی من را آنجای خودش هم حساب نمیکند. پرنس ویلیام هم برای مرگ زودرسم لحظهشماری خواهد کرد تا خودش شاه مملکت بریتانیای کبیر و متعلقاتش بشود. تازه کاخ باکینگهام نه استارباکس دارد، نه میتوانم از پنرا برد برای صبحانهام بیگل بخرم با پنیر و کره و نه میتوانم بروم کلاب بوکس تایتل و تو کیسه بوکس کلی جب و هوک و کراس و آپرکات بزنم. برای همین به نظرم ادامه دادن به همین زندگی یک مقدار کسلکننده سیاوشی-گوریلی گزینه بهتری باشد. پانوشت: راستی اینجا کسی هست تو مونترئال کانادا که بخواهد برویم قهوه بخوریم؟ حوصلهام سر رفته. نوشته شده توسط گ ف | در جمعه ۱۴۰۱/۰۶/۱۸ | بخوانید, ...ادامه مطلب
اسم سرخپوستی من ولو شده در کاناپه است. طبق اسم سرخپوستیام در کاناپه ولو شده بودم. پتو نداشتم و داشتم یخ میزدم. بعد از اینکه یک عالمه انرژی از ذخیره ارادهام مصرف کردم از جایم بلند شدم و آمد تو اتاق و پتو را از تخت برداشتم و رفتم رو کاناپه زیر پتو خزیدم. بعد تلفنم زنگ خورد. مجبور شدم بلند شوم و تلفنم را جواب بدهم. بعد از تلفن به سمت تخت آمدم و روی تختم ولو شدم. حالا من اینجا بدون پتو زیر سرما یخ زدهام و پتوی کذایی رو کاناپه رها شده و دیگر ارادهای برایم باقی نمانده که بتوانم به سمت کاناپه بروم و پتو را بیاورم این ور. نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۴۰۱/۰۵/۲۵ | بخوانید, ...ادامه مطلب
در ادامه مسیرم به سمت سواحل شرقی یک روز را در شهر پیتسبرگ سپری کردم. قبلا خیلی درباره زیباییهای پیتسبرگ شنیده بودم و همیشه دوست داشتم یک بار هم که شده شهر پیتسبرگ را ببینم. پیتسبرگ روی یک دماغه ساخته شده است که بین دو رودخانه قرار گرفته. از رو نقشه که ببینید انگار نوک یک نیزه یک رودخانه اصلی را به دو نیم تقسیم کرده است. الآن که دارم نقشه پییتسبرگ را میبینم میتوانم اسم رودخانهها را برایتان بگویم. اسم رودخانه شمالی رود الگینی است و رودخانه جنوبی رود منانگهیلا. هر دوی این رودخانهها به رود اوهایو منتهی میشود. نوشته شده توسط گ ف | در پنجشنبه ۱۴۰۰/۰۸/۱۳ | بخوانید, ...ادامه مطلب
یک وجه مشترک بین خودم و ایلان ماسک کشف کردم. اینکه هر دویمان در دوران نوجوانی طرفدار پر و پا قرص کتابهای ایزاک آسیموف بودیم. الآن ایلان ماسک رئیس تسلا هست و دارد به این فکر میکند که به کره مریخ سفینه بفرستد و شهرهای دنیا را با هایپرلوپ به همدیگر وصل کند. و من اینجا از خودم سلفی میگیرم با سیگار برگی که دوستم از کوبا برایم سوغاتی آورده و خاطرات روزانهام را همچنان با همان هیجان و سماجت دوران نوجوانی در دفتر خاطراتم مینویسم., ...ادامه مطلب
ساعت یک و بیست و سه دقیقه شب است. من مثل کرم توی تخت به خودم لولیدهام. باید هر چه زودتر بخوابم. فردا ساعت هفت ضجه ساعت کوکیام تمام خانه را پر میکند و من باید جسدوار خودم را از تخت بکنم و هولهولکنان دوش بگیرم و نانی توی معدهام فرو کنم و خودم را,جیرجیرک,اسکینکر ...ادامه مطلب
من یک نظریه زبانشناسی دارم که البته ممکن است از نظر شما خیلی آبگوشتی باشد ولی حالا آن را اینجا مینویسم که حداقل قبل از مرگم جایی ثبت شده باشد و شاید در دهههای آینده کسی به آن گوش فرا دهد!ما یک عالمه کلمات فارسی داریم که از کلمههای دیگر مشتق نشدهاند و برای خودشان یکجورهایی مستقل هستند. مثل سنگ، مرد، زبان، روز، پاک و... حالا چرا اینقدر به خودمان فشار میآوریم که برای کلمات خارجی که وارد زبانمان میشود کلمات ترکیبی عجیب و غریب و گاهی مضحک درست کنیم؟ به جای اینکه به پیتز...ا بگوییم کشلقمه، میتوانیم یک کلمه جدید اختراع کنیم که به آهنگ زبانمان هم بخورد؛ مثلا میتوانیم بگوییم شارو یا سیراش یا هر چیز دیگری که دلتان میخواهد. برای هلکوپتر به جای چرخبال بگوییم ژوگان! و همینطور تا آخر. البته منظورم این نیست که هر کسی برای خودش روی پیتزا یک اسم بگذارد و بعد هر کی به آن یک چیز بگوید. بالاخره باید یک ح.ع.ای باشد که در مورد اینجور چیزها پیشنهاد بدهد. ولی میشود این روش را هم به عنوان یک روش تولید کلمه استفاده کرد. این کار به نظرم باید دست چهار تا زبانشناس و نویسنده درست و حسابی و تا حدی آو, ...ادامه مطلب
حال دنیا خوب است امشب تو لبخند میزنی و موهايت را جمع میكنی بالای سرت و دستهای سردت را روی بخار چای گرم میکنی * کار مردان سیاست فتح کردن کشورهاست کار سرمایهداران فتح کردن بازار بورس کار آدمهای مشهور فتح کردن فرشهای قرمز کار من فتح کردن قلب تو * بگذار آنها به سادگی شعرهای من بخندند همین که تو شعرهایم را با یک فنجان قهوه مینوشی برای من کافیست , ...ادامه مطلب