امشب داشتم رانندگی میکردم و به سمت خانه میرفتم. خانم شین بهم تلفن زد. تا تلفن را برداشتم صدای گریه بلندش را شنیدم. داشت زار میزد. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. خیلی ترسیدم که چه اتفاقی برایش افتاده است. برایم تعریف کرد که تو رابطه با پارتنر جدیدش مشکل پیدا کرده. و اینکه تمام مشکلات زندگی هم روی دوشش تلنبار شده است. خانواده، کار، مهاجرت، رابطه، اینکه هنوز نمیداند کجای زندگی ایستاده است و قرار است چه اتفاقی بیافتد. احساس کردم همه چیزهایی که خودم بهشان فکر میکنم و خودم با آنها دست و پنجه نرم میکنم را یک نفر دیگر دارد بلند بلند و پشت مقدار معتنابهی گریه برایم بازگو میکند. تنها فرقش این بود که من در ماشین و در حال گوش دادن به لئونارد کوهن و تو دل خودم بهشان فکر میکنم و او حداقل این بخت را داشت که بتواند خودش را با گریه خالی کند و بتواند با کسی در این باره حرف بزند.فکر میکنم دلیلش این است که من و خانم شین هر دو داریم به وسط عمرمان نزدیک میشویم. یکجورهایی باید بحران میانسالی باشد. تا چند سال پیش مثل یک ماشین برنامهریزی و کدنویسی شده کار میکردیم. مدرسه، کنکور، دانشگاه، مهاجرت، دوباره دانشگاه، و پیدا کردن کار. حالا وسط قضیه (زندگی) هستیم و به قسمت سراشیبیاش رسیدهایم. وسط زندگی بودن یکجورهایی شبیه وسط دوره پیاچدی بودن است. آدم نه راه پس دارد نه راه پیش. نمیتوانی دانشگاهت را عوض کنی. نمیتوانی استاد راهنمای دیوثت را عوض کنی. نمیتوانی هیچ غلطی بکنی. فقط باید تو مردابی که گیر کردهای دست و پا بزنی. بدون اینکه بشود یک اینچ به سمت جلو حرکت کرد (ببخشید انگاری زیادی دارم غر میزنم. گریههای خانم شین و غرهای خودم را روی شما خالی کردم.)در نهایت به روی خودم نیاوردم که من هم ه, ...ادامه مطلب
یک. شاید من باید به نوشتن بر گردم. دلم برای نوشتن تنگ شده است. اینجا ساعت یازده و چهل دقیقه شب است و الآن صدای اتوبوسی میآید که در کنار آپارتمان من متوقف شده است تا مسافرهای آخر شب را سوار کند. زندگی, ...ادامه مطلب
سکانس اول: پدرم علاقه مفرطی به ماشین پیکان داشت. میگفت تکنولوژی پیکان برای کشور انگلیس است و برای همین پیکان یک سر و گردن از بقیه ماشینها بالاتر است. کشورهای دیگر از ژاپن بگیرید تا آلمان و آمریکا، ه, ...ادامه مطلب
ساعت پنج صبح است. من یک مسافر تنها در یک شهر غولپیکر و سرد هستم. صاحبِ خانهای که ازش اتاق اجاره کردهام یک آقای ژاپنی است با موهای فرفری که یک عالمه کتاب ژاپنی خانهاش را فرا گرفته است. اتاق من هم پ, ...ادامه مطلب
نمیشد اسمش را ویلا گذاشت. یک خانه کوچک بود با نمای زمختی از آجر و ملات گچ و پنجرههای زنگ زده. جلوی ساختمان باغ نسبتا کوچکی بود با نهالهای تازه کاشته شده. به همراه جی جی و سین سین به آنجا رفتیم. جی , ...ادامه مطلب
یکی از بهترین جاهای تهران احتمالا خیابان میرزای شیرازی است. این را لیلی به من گفت وقتی که داشتیم پیاده به سمت موزه بتهوون در خیابان میرزای شیرازی حرکت میکردیم. گفت اگر دست خودش باشد دوست دارد اینجا , ...ادامه مطلب
1- یک کبابی در دوردستترین نقطه کرج وجود داشت به نام حاج عباس. وقتی پدرم میخواست مرا برای غذا خوردن به بیرون ببرد، باید یک ساعت رانندگی میکردیم تا به آنجا برسیم. اگر غذایش هم تمام شده بود گزینه دیگر, ...ادامه مطلب
یک آقایی تو یوتیوب هست که ساکسیفون میزند. اسمش هست جیمی ساکس. اکثر ویدیوهایش سیاه و سفید هست و آنها را خودش ضبط میکند.تازگیها خیلی جیمی ساکس گوش میدهم. شام میخورم و جیمی ساکس گوش میدهم. دوش می, ...ادامه مطلب
از سه هفته پیش که منشی شرکتمان چای را "آب برگ" توصیف کرد، نوستالژی نوشیدن چای عصرگاهیام را از دست دادهام., ...ادامه مطلب
من در این گوشه اتاق آرام دراز کشیدهام و برای ساعتها به لغزش خستگیناپذیر سیمهای ویلونسل گوش میدهم که مثل موج تمام اتاق را و مرا و بیخوابی را غرق در خودش کرده است. شب دراز است و بیخوابی امان آدم را میبرد. شب دراز است و سایههای اشیاء بزرگتر از همیشه بر روی دیوار ایستادهاند و با اوج و فرود نتها میرقصند... تا صبح.,من در این ویرانه منزل,من دراین خلوت خاموش سکوت,من درین ویرانه منزل,من دراین آبادی پی چیزی میگردم,من در این تاریکی,من در این کلبه خوشم,من اینجا بس دلم تنگ است,من اینم,من اینطوری لاغر میشم,من این صبرو مدیون لبخندتم ...ادامه مطلب
سرزمین مناتاق خواب کوچکم استدر میان شهرک مسکونی دور افتاده ایو دانشگاهی گمنامرها شده در جنگلو والمارتی سرددر ساعت ۱۲ شببا کارکنانی خواب آلوده و غمگین,سرزمین من,سرزمین من خسته خسته,سرزمین من افغانی,سرزمین من خداحافظ,سرزمین من دریا دادور,سرزمین من ایران,سرزمین منا,سرزمین من افغانی دانلود,سرزمين من ايران,سرزمین من همشهری ...ادامه مطلب